این رمان درباره شخصیت نوجوانی به اسم داوود داله است که داله به معنای دو شاخه (V شکل) تیرکمان سنگی است و این شخصیت دالهای را در اختیار دارد و سایر ملزومات تیرکمان سنگی را ندارد. این شخصیت به این دلیل که کارش جمعآوری داله است به او داوود داله میگویند و ماجراهایی برای این شخصیت رخ میدهد. به گفته وی، این کتاب مربوط به زمان جنگ تحمیلی است و در بردارنده روایتی از شیطنت بچههایی است که در فضای جنگ بودهاند. کتاب به نوعی با جنگ مرتبط می شود و به ساقط کردن هواپیمای ما از سوی آمریکا در اواخر جنگ نیز میپردازد.
استینک میخ شده بود به کانال هواشناسی و چشم از آن برنمیداشت که یکدفعه از توی ایوانِ خانه، صدای تلقتلوق و دنگدونگ شنید. از روی کاناپه پرید پایین و رفت که ببیند جریان از چه قرار است. با دیدن پستچی با خوشحالی فریاد زد: «پستچی! کسی برایمان یک بسته فرستاده!» جودی از پشتسرش داد زد: «استینک، نکند دوباره نامه نوشتهای و خرت و پرتهای مجانی سفارش دادهای؟ اگر این کار را کرده باشی، مامان و بابا حسابی خدمتت میرسند.» استینک گفت: «نع!» و در را باز کرد و دوید بیرون که تا ماشین پست نرفته، به آن برسد. او خوشش میآمد با پستچیشان، آقای هاروی، حرف بزند. آقای هاروی موهایش را دماسبی میکرد و سگی به اسم پورکچاپ داشت. استینک پرسید: «حال پورکچاپ چهطوره؟»
چترتان را محکم نگه دارید! تندباد اِلمر دارد با سرعت نزدیک میشود! قرار است تندباد شدیدی با سرعتی باور نکردنی به منطقهی خانوادهی دمدمی بیاید. خانوادهی دمدمی مواد غذایی و باتری و شمع خریدهاند و خود را برای تندباد آماده کردهاند. تندباد علاوه بر باد و باران شدید با خودش اشباح و سوپر سنجاب و موجودات فضایی هم میآورد. وایی! چه وحشتناک! حالا همهی اینها به کنار، برق شهر هم قطع میشود و جودی و استینک در تاریکی و تندباد ترسناک، بدون تلویزیون و کامپیوتر، نمیدانند چه کار کنند. اما مامانبزرگ لو برای جودی و استینک برنامههای جالبی دارد!
مادر غولماز هفت-هشت تا مارمولک تر و تازه با یک سنجاب کلهسیاه و یک جوجهتیغی بنفش برایش آورده بود. گفت: «بخور تا جان بگیری مامان! فردا باید یک بچهی آدمیزاد را درسته قورت بدهی. شوخی که نیست!» غولماز چند قطره زهر مار سر کشید و سنجاب را قورت داد. مامانش به جوجهتیغی اشاره کرد و گفت: «بخور دخترم که گوشتش خیلی خاصیت دارد!» غولماز گفت: «نه مادرجان! سیر شدم.» مادرش گفت: «خوشگل مامانی! اگر از خارهاش بدت میآید، برایت پوست میگیرم.» غولماز به ابرهای پشمکی توی آسمان خیره شد. با خودش گفت: «اَه! اَه! ...
باغوحش حسابی شلوغ شده! مسئول نگهداری زنبورها غیبش زده. آقای پیکلز فکر بِکری دارد: کارکنان باغوحش میلتون میدو باید حیوانهایشان را با هم عوض کنند. همه خیلی هیجان زدهاند؛ در شلوغ ترین روز در باغ وحش شامپانزهها شلوغبازی در میآورند وکرگدن میغرد! اما وقتی خرس قطبی با سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت به طرف خیابان اصلی میدود، مسئولان باغوحش حسابی میترسند. چه ماجراهایی ممکن است اتفاق بیفتد؟
داستان، داستان دخترکی است که تا چهار سالگی هیچ کلامی از دهانش بیرون نمیآید. تلاش و اصرار دیگران برای حرف زدن او هیچ نتیجهای ندارد. دارو و درمان هم همینطور تا روزی که نگاه دخترک به فوارهای بلند میافتد… داستانی جذاب، پر رمز و راز و تمثیلی. خصوصاً که با افسانهها همراه میشود و هر چه پیشتر میرویم قصه در دل قصه میآید و افسانهها و داستان اصلی در هم آمیخته میشوند و بر جذابیت داستان میافزایند. داستانی لطیف با بعضی شخصیتهای حقیقی که معروف و مشهورند و در دنیای واقعی هم حضور دارند و همینطور شخصیتهایی جذاب مثل جنی که صدا نداشت، آقای شاعر، پیرزن دعانویس و جادوگرها.