غربت جلد اول سهگانهای است از سفر لیلا سَلیمانی به سرزمینهای دور، به ریشههای سرزمین پدری، به دشتهایی که مادرانش طعم غربت را آنجا چشیدهاند. ماتیلد، دختر بالابلند آلزاسی، در بحبوحهی جنگ در ۱۹۴۴ دلباختهی سربازی مراکشی میشود که برای ارتش فرانسه میجنگد. حالا دیگر جنگ تمام شده است. امین عروس فرنگیاش را به سرزمین پدری میبرد، به دشتهای سنگلاخی و زمینهای خشک و بیآبوعلف. ماتیلد باید اینجا فرزندانش را بزرگ کند، باید راهی به قلب سنگی مراکشیها باز کند و غریبه نباشد. و غربت روایت زندگی این زوج است در یک دههی طوفانی مراکش، سالهای مبارزه با استعمار و راندن فرانسویها. ماتیلد در این دههی طوفانیِ به استقلال رسیدن مراکش و بیرون آمدن از تحتالحمایگی فرانسه، در جستوجوی هویت خود و خلاصی از غربت است. ظرافت داستانپردازی نویسنده در این رمان به اوج خود رسیده است. او دست روی ترسهای آدمی گذاشته؛ پذیرفته نشدن و غریبه ماندن در میان اجتماع.
امروز شاید قدری غریب به نظر برسد اگر بدانیم اولین مترجم بخشی از رمان مشهور بینوایان به زبان فارسی یک روحانی مجتهد بودهاست. شیخ ابراهیم زنجانی، مجتهد آزادیخواه و تجددخواه، حدود ۱۲۰ سال پیش در میانهی حکومت استبدادی مظفرالدین شاه چنان شیفتهی رمان شد که آن را بخش جداییناپذیر تجدد خواند. سفارش داد رمان را برایش بفرستند و بعدها خودش فصل ژان والژان را هم از ترکی به فارسی برگرداند. رمان نزد او ابزار استبدادستیزی و ظلمستیزی شد، ابزار آگاهیبخشی. دستکم یک قرن است که روحانیون ایرانی با رمان، این جادوی سراسر غربی، آشنا شدهاند و نظرات ضدونقیضی در حقش به زبان آوردهاند، از انکار و حذف تا تحسین و همراهی. اما آنانی که از رمان واهمه دارند، در آن چه دیدهاند؟ آیا تقابلی بین رمان و مذهب میبینند؟ و آنان که ستایشش میکنند، چگونه از در آشتی با آن درآمدهاند؟ آیا طرفدار محدودشدنش بودهاند؟ آزادی رمان برای آنان چه طعمی دارد؟ آفتابگرفتگی جستارهای نویسندهای است که سالها در قم درس خوانده و تجربهی دستاولی از این کشوقوسها دارد. امیر خداوردی با تکیه بر تجربههای فردی خود، سعی کرده رودررویی رمان و مذهب را در موقعیتهای مختلف روایت کند، در آنها تأمل کند و با نگاهی موشکافانه نقدشان کند.
کارآگاه چاق و خوشپوش این بار گرفتار پروندهای غریب شدهاست. سال 1877 است، جنگ میان روسیه و امپراتوری عثمانی در شبهجزیرهی بالکان بالا گرفتهاست. در این فضای پیچیدهی پر از خیانت و دسیسه، اراست فاندورین گرفتار دختری جسور شده که خانه و کاشانهاش را در روسیه رها کرده و در هیئت مردانه راهی جبهههای نبرد شدهاست. فاندورین او را نجات میدهد، اما دختر سرسخت تمایل ندارد از مردی که او را نوکر پادشاه مینامد، قدردانی کند. با اینحال خبر میرسد که به نامزد دختر اتهام سنگینی وارد شده و زندگیاش در آستانهی تباهی است. آیا حضور فاندورین سایهی شوم را از سر دختر و نامزدش دور خواهد کرد؟
آریل دورفمن این معمای جنایی-موسیقایی واقعی را از دل تاریخ بیرون کشیده؛ سال 1789 است و موتزارت از سر احترام و کنجکاوی بر مزار یوهان سباستین باخ حاضر شده. شایعه است جراح چشمپزشکی باخْ، آهنگسازِ کبیر، را به قتل رساندهاست. چهل سال بعد، موتزارت جوان برای پیداکردن پاسخ این معما در هزارتویی از موسیقی و شرارت گم میشود و در روزگار سرکشیها همراه با آهنگسازان نابغه در سالنهای موسیقی و نجیبخانهها دمخور شارلاتانها و نجیبزادگان میشود. موتزارت با آن صدای گرم و جوانش راوی این معماست؛ در جستوجوی سرنخ سراغ مرگ مرموز فریدریش هندل، موسیقیدان همعصر باخ، رفته و البته سایهی کریستین باخ بهعنوان میراثدار باخ کبیر در تمام این مسیر بر سرش سنگینی میکند و بازماندهی آن جراح متهمبهقتل او را هر دم به جهان زیرینِ مملو از عیش و عشرت میبرد.
و را باید به نام خودش خواند و نه نام پسرعموی شهیرش؛ ایزابل آلنده، زنی که در 40 سالگی اولین رمانش را نوشت و منتشر کرد، با آن نام خانوادگی مشهورش، یکی از نمادهای زنانهنویسی در ادبیات معاصر جهان است. زنی که رمانهایش همه ذکر هنرمندانهی مصائب و مناقب زنان شناس و ناشناس زندگیاش است در کتاب «زنان زندگیام؛ دربارهی عشق ناشکیبا، زندگی طولانی و ساحرگان نیک» پای زنان بسیاری را وسط کشیده تا ماجرای زن بودن در این جهان را تشریح کند؛ مادرش، مادربزرگش، خدمتکاران خانهشان، دوستان کودکی و بعدترش و ... تا زنان درجه یک تاریخ هنر و ادبیات، همچون سیلویا پلات و می وست و ... . جامعیت و شمول بسیار گفتارهای کوتاه بهظاهر پراکندهی ایزابل آلنده در این کتاب، موجب شده که تصویری روشن، یکه و یگانه و درعینحال وسیع و قابل تعمیم نسبت به شرایط زنان و وضعیت زنبودن در جهان زیر سیطرهی مردسالاری، حاصل شود. زنان زندگیام، از کودکی ایزابل و باورهای فمینیستیاش از ابتدا تا امروز را در برگرفته و تا مرزهای گوناگون تاریخ، سیاست و فرهنگ پیش میرود و مسائل پرمناقشهی مهمی چون ختنهی زنان و دختران، فانتزیهای عاشقانه و اروتیک زنانه، آیینها و سنتهای مذهبی و قومی و ... را پیش رو گذاشته و خوانندگانش را به غور کردن و عمیق شدن در زنانگی دعوت میکند.
سالها بود که فئودور میخائیلوویچ درگیر صرع بود - بیماریای که تاریخ کموبیش اثبات کرده بیماری نخبگان است انگار – پزشکان معتقد بودند رفتن به اروپای غربی میتواند کمکحال درمان نویسندهی بزرگ همهی دورانها باشد و او نیز به مانند بیماری گوشبهحرف، راهی این سفر دور اروپا شد تا شاید که درمان ممکن شود. سفر به وین، برلین، پاریس، میلان، فلورانس، لندن و ... همانا و نوشتن مجموعهای شگفت از صریحترین و شورانگیزترین یاددداشتهای سفرنامهای تاریخ نیز همان! کتاب «سفرنامهی اروپا: تأملات زمستانی بر تأثرات تابستانی» شرح و وصف داستایفسکی از دیدهها و شنیدههایش در اقصی نقاط اروپای نیمهی دوم قرن نوزدهم است، درحالیکه به طعنه در ابتدای کتاب میگوید که روسها از بس به اروپای غربی فکر کردهاند و دربارهاش خواندهاند که خیلی بیشتر از روسیه دربارهاش میدانند و نیازی به دانستههای بیشتری ندارند! این طعنهی ابتدایی در ادامهی کتاب است که رنگ و معنایش هویدا شده و داستایفسکی با شدت و صراحتی مثالی از لابهلای آنچه در سفر از سر گذرانده، حیرت و وابستگی و علقهی روسها به غرب را پیش کشیده و تازیانه میزند. نویسنده در یادداشتهای سفرنامهی اروپا به همهی نمودهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زمانهاش حمله کرده و از کلیاتی همچون لیبرالیسم و سوسیالیسم گرفته تا جزئیاتی مثل خوی زنان و مردان پاریسی را زیر تیغ میبرد. با همین رویه است که این نوشتهها به سند انتقادی ارزشمندی از زندگی انسان سفیدپوست غربی قرن نوزدهمی تبدیل شدهاند و پساز قریب به دو سده همچنان خواندنیاند.