فرانکلین میتواند خیلی کارها را به تنهایی انجام دهد. اما خیلی شلخته است و نمیتواند وسایلش را در اتاقش پیدا کند، حتی شمشیرش که خیلی برایش مهم است. پدر و مادرش از این همه شلختگی کلافه شدهاند و از فرانکلین می خواهند که اتاقش را تمیز کند. ولی فرانکلین گوشش به این حرفها بدهکار نیست تا اینکه …
فرانکلین روز خوبی را نگذرانده بود و احساس میکرد دیگر کسی دوستش ندارد و کسی به او اهمیت نمیدهد. او تصمیم گرفت از خانه فرار کند و دوستان و مدرسه و خانهی جدیدی برای خودش پیدا کند. اما کمی از خانه دور نشده بود که …
در کتاب « فرانکلین به بیمارستان می رود » فرانکلین گذراندن یک عمل جراحی و یک روز ماندن در بیمارستان را تجربه می کند. فرانکلین یک لاک پشت کوچک است. او گاهی سرما می خورد؛ گاهی هم بدنش زخمی می شود. او سالی یک بار برای معاینه کامل پیش پزشک می رود. اما فرانکلین تا به حال هیچ وقت به بیمارستان نرفته بود. یک روز وقتی فرانکلین مشغول توپ بازی با دوستش بود؛ ناگهان توپ به سینه او برخورد کرد. فرانکلین خیلی دردش آمد. درد سینه ی او تا شب ادامه پیدا کرد تا اینکه مامان به او گفت حتما باید دکتر او را معاینه کند. صبح روز بعد دکتر خرس به او گفت سینه او ترک برداشته است و باید یک بخیه روی آن بزنند تا درست رشد کند؛ بنابراین برای روز بعد، از بیمارستان برای فرانکلین وقت عمل گرفت. روز عمل فرارسید. پدر و مادر و دوستان فرانکلین به او می گفتند تو شجاعی اما فرانکلین در بیمارستان به دکتر خرس گفت که او واقعا شجاع نیست و خیلی می ترسد. دکتر در جواب به او گفت: همین که پذیرفتی به بیمارستان بیایی و این عمل را انجام دهی یعنی تو شجاعی!
تولد خرسی است و مادر خرسی از مادر فرانکلین میخواهد تا کادوی تولد خرسی را برایش پنهان کند چون نگران است که مبادا خرسی فضولی کند و بداند کادویش چیست. فرانکلین کنجکاو نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و یک کادوی زرد رنگ در کمد پیدا میکند و فکر میکند که کادوی تولد خرسی است. فرانکلین یواشکی کادو را نگاه میکند. آیا کار فرانکین درست است؟ آیا فرانکلین میتواند این راز را نگه دارد و به بقیه چیزی نگوید؟