فرنی و زویی جی.دی.سلینجر ترجمه: امید نیک فرجاام « دانش باید به حکمت و معرفت منتهی بشه و اگه نشه مفت نمی ارزه! اما هیچ کس بهش اشاره نمی کنه! تو دانشگاه حتی یه کلمه هم به گوشت نمی خوره که قراره معرفت هدف کسب دانش باشه. یعنی حتی کلمه معرفت هم به گوش آدم نمی خوره!»[1] فرنی و زویی دو فرزند کوچک خانواده ی بزرگ گلس هستند. به غیر از آنها خانواده گلس پنج فرزند دیگر نیز دارند. رمان فرنی و زویی شامل دو داستان درباره این دو فرزند است. داستان اول درباره فرنی است که کوچکترین دختر خانواده است. این داستان شرح ملاقات فرنی با پسری به نام لین کاتل است. فرنی که علاقه زیادی به ادبیات و عرفان شرقی دارد دست به گریبان یک بحران روحی عرفانی است. وی مشغول خواندن یک کتاب عرفانی می شود و آشفتگی های روحی و فکری به سراغش می آید و عوالمی برای وی آشکار می گردد. داستان دوم نیز روایت زویی کوچکترین پسر خانواده است. زویی برادر بزرگ فرنی است و بازیگری می خواند. وی به همراه خانواده اش تلاش می کند فرنی را از بحران روحی نجات دهد. برادر بزرگ این خانواده به نوعی قدیس خانواده آنها است که سال ها قبل خودکشی کرده است. بادی یکی دیگر از اعضای خانواده سال ها است در انزوا به سر می برد.
نویسنده: جی. دی. سلینجر مترجمها: امیر امجد و بابک تبرایی انتشارات: نیلا این کتاب هم مثل کتاب "هفته ای یه بار آدمو نمی کشه" مجموعه ای از 10 داستان کوتاه سالینجر هست که به صورت پراکنده در مجلات به چاپ رسیده بوده - قلب یک داستان پاره پاره : در مورد نویسنده ای که سعی داره یک داستان عاشقانه بنویسه . قشنگه - بر و بچه ها : گفت و گوی یک سری جوون شاید کمی تنها . خوبه - دخترکی در سال 1941 که اصلا کمر نداشت : ملاقات یک دختر و پسر . خیلی حس عجیب و خاصی داشت . خوشم اومد - برادران واریونی : در مورد دو برادر معروف در دنیای موسیقی . این واقعا قشنگ بود - این ساندویچ مایونز نداره : در مورد جنگ و جبهه . قشنگه با یک لحن گرم و روان -دختری که می شناختم : اینم در مورد پسری هست که برای یادگیری زبان به اروپا رفته و از دختر همسایه شون خوشش می یاد . خوب بود - قلق : در مورد یک سربازه . خوبه - یادداشت های شخصی یک سرباز پیاده نظام : اینم باز در مورد سربازهاست و داستان خیلی قشنگیه - برو ادی را ببین : برادری که داره خواهرش را نصیحت می کنه . خوبه - نغمه ی غمگین : در مورد مظلومیت سیاه پوست ها . کلا قشنگه
جروم دیوید سالینجر نویسنده آمریکایی بود که به خاطر رمان «ناتور دشت» در سال 1951 شناخته شد. قبل از انتشار این کتاب ، سلینجر چندین داستان کوتاه در مجله Story منتشر کرد و در جنگ جهانی دوم خدمت کرد. در سال 1948 ، داستان تحسین شده ی او توسط منتقدان یعنی"یک روز عالی برای موز ماهی" در نیویورکر ظاهر شد ، که این نشر بسیاری از کارهای بعدی او را منتشر کرد. ناتور دشت یک موفقیت سریع برای او بود. ترسیم سلینجر از بیگانگی نوجوانان و از بین رفتن بی گناهی در شخصیت اصلی هولدن کالفیلد ، به ویژه در میان خوانندگان نوجوان تأثیرگذار بود. این رمان بسیار خوانده شده و رمان بحث برانگیزی بود که موفقیت آن توجه عموم و محبوبیت سلینجر را به دنبال داشت. سلینجر منزوی شد و کمتر چاپ می کرد. وی پس از ناتور دشت یک مجموعه داستان کوتاه ، که شامل نه داستان (1953) می شد را نوشت. و پس از آن یک جلد حاوی یک رمان و یک داستان کوتاه ؛ و یک جلد حاوی دو رمان را نوشت. آخرین اثر سالینجر منتشر شده ، رمان "هاپورث 16 ، 1924" در 19 ژوئن 1965 در نیویورکر ظاهر شد. پس از آن ، سلینجر با توجه ناخواسته مبارزه کرد ، از جمله نبرد حقوقی در دهه 1980 با زندگی نامه نویس ایان همیلتون و و در اواخر دهه 1990خاطراتش که توسط دو نفر از نزدیکان وی نوشته شده است: جویس مینارد ، عاشق سابق ؛ و دخترش مارگارت سالینجر. منتشر شد. داستان کوتاه هفته ای یه بار آدمو نمکشه به عزیمت یک سرباز برای جنگ در اروپا و درخواست سرباز از همسرش می پردازد که وقتی او رفته است وقت بیشتری را با عمه اش بگذراند. سلینجر این داستان را زمانی نوشت که در انگلیس بود. این داستان به همراه چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه ی هفته ای یه بار آدمو نمیکشه و داستان های دیگر منتشر شده است.
رستا خیز نویسنده: لییو تالستوی/لیو تولستوی/ مترجم: سروش حبیبی انتشارات: نیلوفر دیمیتری نخلیودف، جوانی از طبقه اشراف، عاشق ماسلوا، ندیمه عمههای خود میشود و رابطهای که بین آنها شکل میگیرد، در آیندهای نزدیک برای زن جوان مصیبت میآفریند. ماسلوا پس از لکهدار شدن دامنش به خودفروشی روی میآورد و در نهایت به ناحق متهم به قتل میشود. قتلی که او را در دادگاه، دوباره مقابل دیمیتری قرار میدهد. اما این بار دیمیتری عاشق نیست، او یکی از اعضای هیات منصفه است که باید درباره محاکمه زن تصمیم بگیرد. این مواجهه زن با دیمیتری، درواقع روبهرو شدن دیمیتری با وجدان دیر بیدار شده خودش است که زندگیاش را از پایه و اساس زیر و رو میکند. «دیمیتری بههرحال از حالتی که به او دست داده بود هیچ سردرنمیآورد، هقهق گریه و اشکهایی را که با تلاش تمام مانع فروریختنشان شده بود ناشی از ضعیفشدن ناگهانی اعصابش میدانست. عینک بدون دستهاش را روی چشمهایش گذاشت تا اشکهایش را پنهان کند، دستمالش را از جیبش درآورد و در آن فین کرد. ترس از شرمندهشدن در نظر دیگران درصورتیکه همه میفهمیدند چه رفتاری با ماسلوا کرده، روی خلجان درونیاش پرده میکشید. در آن لحظه این ترس از همهٔ مواقع دیگر شدیدتر بود.» تولستوی این رمان را بر اساس داستانی واقعی نوشته که یکی از دوستانش برای او تعریف کرده است و جالب اینجا است که شخصیت دیمیتری به شخصیت خود تولستوی و آنچه براو گذشته نزدیک است. لئوی جوان هم به دلیل از دست دادن پدر و مادرش در کودکی با عمههایش زندگی میکرد و عاشق خدمتکار خواهرش شده و او را فریب داده بود و این فریب که او را دچار عذاب وجدان کرده بود، در خلق رمان رستاخیز، دوباره دامن او را گرفت. تولستوی در این کتاب از نویسندهای چیرهدست به متفکری انساندوست تبدیل شده و بیپرده به بازنمایی ظلم و ستم و بهرهکشی طبقه مرفه جامعهاش از ضعیفان پرداخته است. حکومت استبدادی تزارها، زندگی رنجآور کشاورزان، محکومان به زندان، تبعیدیها و اعمال شاقهای که آنها مجبور به انجامش بودند، همیشه تولستوی را آزار میداد و او در رمان «رستاخیز» بلاخره علیه همه این بیعدالتی ها قیام کرد. «رستاخیز» اثری است که اگر اهمیتش بیشتر از جنگ و صلح و آنا کارنینا نباشد، دستکمی هم از آنها ندارد، منتها در زمینهای کاملا متفاوت با آن دو
اطورِ دشت نوشته نویسنده آمریکایی دیوید سالینجر است و در آن داستان پسر جوانی روایت میشود که سعی دارد تو این دنیای نکبتی، مشکلات را پشت سر بگذارد و ببیند کجای این دنیا قرار دارد. پسر جوان داستان سلینجر، هولدن کالفیلد نام دارد. پس از انتشار ناطور دشت در سال ۱۹۵۱، هولدن کالفیلد به دومین شخصیت معروف داستانی جهان تبدیل شد. هولدن با جهان خود بیگانه است. او مظهر جوانانی است که در هر جای این دنیا ممکن است زندگی کنند. جوانانی که فشارها و تنشهایی از قبیل زندگی کردن مطابق قوانین، تلاش برای رهایی از ارتباطات بیمعنای انسانی و محدود کردن شخصیتشان، آنان را از هر طرف احاطه کرده است.
تصویر یک زن نویسنده: هنری جیمز مترجم: انتشارات: نیلوفر مترجم: مجید مسعودی شخصیت اصلی داستان چنان که از اسم آن برمیآید یک زن است؛ زنی جوان به اسم ایزابل آرچر. ایزابل دخترآمریکاییِ معصوم و جذابی است که بنا به پیشنهاد خالهی خود خانم تاچت، و تحت حمایت او، از آمریکا به انگلستان میآید. جیمز داستان را ـ که ۵۴ فصل دارد وترجمه فارسی آن قریب ۸۰۰ صفحه است ـ در انگلستان و در محوطهی چمن وسیع خانهی خالهی ایزابل شروع میکند. حاضرین در صحنه سه نفرند که هرسه نقشی تعیین کننده در زندگی ایزابل ایفا خواهند کرد؛ شوهر خالهی ایزابل آقای تاچت، پسر خاله بیمار و دوست داشتنی او رالف، و دوست خانوادگی تاچتها، لرد واربرتنِ سی و پنج سالهی جذاب، مجرد و بسیار ثروتمند. جیمز با مهارتی مثال زدنی در فصل اول صحنه را برای حضور ایزابل آماده میکند تا او در فصل دوم به شکلی بسیار حساب شده و تاثیر گذار پا به داستان بگذارد. جیمز در فصل سوم و چهارم زمان را به عقب میبرد. در فصل سوم از ملاقات خانم تاچت و ایزابل در آمریکا میگوید؛ از فوت پدر ایزابل که به تازگی اتفاق افتاده، و از این که ارثیهی ناچیزی به ایزابل رسیده است که خود از میزان آن بیاطلاع است، و در فصل چهارم در طرحی سریع خانوادهی ایزابل که شامل دو خواهر بزرگتر از اوست را معرفی میکند. ملاقات خاله و خواهرزاده در کتابخانه خانهی اجدادی ایزابل انجام میشود؛ جایی که از دوران کودکی همواره مکان مورد علاقهی ایزابل در آن خانه بوده است.