در این زندگی ما همگی در جستجوی یک چیز هستیم: سرشار شدن و پر شدن از زندگی - دریافتن بوسه ی نوری بر قلب خاکستری مان، شناختن لطافت عشقی بی زوال. زنده بودن یعنی دیده شدن، ورود به انوار نگاهی پرمهر: هیچ کس از این قانون نمی گریزد حتی خداوند که ذاتا بیرون از قلمرو قانون است، زیرا خود ذات مفروض همه چیز است…
ورونیکا دختری است که هرچه میخواهد، دارد. تفریحات خوب و دلخواه، بیرون رفتن با دوستان، ملاقات با جوانهای جذاب و خیلی چیزهای دیگر اما او آدم شادی نیست و در زندگیاش احساس خلاء میکند برای همین در یک روز از ماه نوامبر سال ۱۹۹۷ تصمیم میگیرد با خوردن قرص به زندگیاش پایان دهد؛ اما موفق نمیشود. دکتر در بیمارستان به او میگوید که مرگ تا چند روز دیگر قطعا به سراغش خواهد آمد. این موضوع یعنی آگاهی از مرگ و یک هفته سرگردانی میان مرگ و زندگی در نهایت ورونیکا را متحول و به زندگی مشتاق میکند.