جبریل دست به پشتِ مصطفا بازنهاد، گفت: «در این راه عجایبها بینی و معانیِ آن بِنَدانی تا من تو را نگویم. و مُنادیان تو را از هر سوی آواز دهند. نِگَر تا اجابت نکنی! به آخر من تو را بگویم که آن چیست.»
پس بُراق فرا رفتن آمد میانِ آسمان و زمین. هرچند که چشم کار کردی، به یک گام نهادی. چون به بالایی رسیدی، پایش دراز گشتی و دستش کوتاه گشتی. چون فرا نَشیب رسیدی، دستش دراز گشتی و پای کوتاه.
زمانی برفت ...
پس من دیدم دو مرد را: یکی خفته و یکی ایستاده و سنگ میآرد و سرِ این مردِ خفته خُرد میشکند و سرش هم چُنان درست میشود که بود. پس سنگی دیگر میآرد و سرش میشکند هم چُنان.
پس مرا گفت: «برو از پیش!»
من برفتم. دو مرد را دیدم: یکی نشسته و یکی ایستاده، در دستِ او قلابهایی آهنین و در گوشه دهانِ این مردِ نشسته میافگند و میکِشد و پس در گوشه دیگر از دهانش هم چُنین قلابی میافکند و میکِشد.
من گفتم: «سُبحانَ الله!»
پس مرا گفت: «برو از پیش!»
پس برفتم. مردانی را دیدم برهنه و زنانی برهنه وآتشی از زیرِ ایشان میآید.
پس برفتم. جویی دیدم از خون و مردی در آن جوی بانگ میدارد. و بر کنارِ جوی مردی بود که سنگها جمع میکرد و به آتش آن سنگها میتافت تا چون جَمَره آتش میگشتند و هرگاه که این مرد که در جوی خون بود نزدیک میرسید، یکی از آن سنگها در دهانِ او مینهاد.
من گفتم: «سُبحانَ الله!»
پس مرا گفت: «برو!»
پس برفتم ساعتی. بیشهای دیدم و در آنجا کودکان بسیار. و در میان ایشان پیری بود که از درازی که بود سرش را نمیشایست دید.
من گفتم: «سُبحانَ الله! این کیست؟»
پس مرا گفت: «برو!»
من برفتم. درختی دیدم که اگر خلق جمع شوند، جمله این درخت سایه کُند همه را. و در زیرِ درخت دو مرد بودند: یکی هیمه جمع میآورد و یکی آتش میافروخت. من گفتم: «این چیست؟»
پس گفت: «برو!»
پس برفتیم تا برسیدم به درجهای عظیم، که من هرگز بزرگتر از آن درجهای ندیده بودم. و بر آن درجه، شهری دیدم بنا نهاده خِشتی از زر و خِشتی از سیم. و ما به درِ آن شهر رفتیم و در بگشودند و جماعتی مردان پیشِ ما آمدند: بعضی از ایشان نیکو - چنان که من نیکوتر از ایشان ندیده بودم - و بعضی زشت - چنان که من زشتتر از ایشان ندیده بودم.