کنستانسیا روایت زندگی زن و مردی است که ۴۰ سال در کنار هم با عشق زندگی کردهاند، اما در دوران میانسالی با حوادثی روبهرو میشوند که مسیر زندگیشان را تغییر میدهد. داستانی هرچند کوتاه، اما بسیار پُرمفهوم و البته درک آن کمی سخت است. راوی داستان، دکتر ویتبی هال، یک پزشک امریکایی است که با همسر اندلسی خود، کنستانسیا، در شهری بهنام ساوانا واقع در جنوب امریکا زندگی میکند. محوریت داستان یک هنرپیشهی روس تبعیدشده به امریکا به نام موسیو پلوتنیکوف است و اولین پاراگراف از کتاب با جملهای از او آغاز میشود که در حقیقت ذهن مخاطب را در فضایی مابین خیال و واقعیت درگیر میکند: موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخوردهی روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سالها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.