شیخرضا عصابهدست از سر کوچه نمایان شد. سرهنگ درست توی درگاه، بغلدست پیرمرد خادم ایستاده بود و همانطور که به کپههای برف میان کوچه نگاه میکرد از او پرسید: «نکنه نیان!؟»
پیرمرد خادم، عرقچینش را روی سر جابهجا کرد.
- مییان. دو برادری هرجا هستن حالا دیگه پیداشون میشه.
چند نفر روی پشتبامها برف میروفتند. یکیشان قبل از انداختن هر بیل برف، میآمد و توی کوچه سرک میکشید؛ مبادا کسی باشد. آنهای دیگر اما همینطور بیملاحظه برفها را میریختند؛ حالا هرجا شد، شد.
پیرمرد خادم رو به سرهنگ گفت: «قهوهپز اما بعید میدونم بیاد.»
و سرهنگ در حالی که به تکهبرفی بزرگ و یخزده لگد میزد جواب داد: «باشه. همون چای کفایت میکنه مشتی.»
پیرمرد خادم به زحمت از پلهها پایین رفت.
شیخرضا که مواظب بود فقط روی برفهای پانخورده پا بگذارد عصایش رااینور جوی کوچک وسط کوچه گذاشت، جست کوتاهی زد و با سینهای چاییده گفت: «از کی تا حالا مجلس ختم رو تو خانقاه میگیرن که ما خبر نداریم؟ مگه مسجد خدا رو ازت گرفته بودن رئیس؟»
سرهنگ دو-سهقدم جلو رفت، سلام کرد و دستش را جلو برد.
- آخه آدمی که سیساله پا توی مسجد نذاشته یهدفعه بره به مسجدیها بگه چند منه؟ تازه اون هم با یهدوجین رفیق جهود و ارمنی! شما منو میشناسی آشیخ؛ حوصلهی شلوغی ندارم. راستیاتش به سفارش مادرم نبود، در بند همین اندازهش هم نبودم.