داستان این کتاب درباره لیلی، دختری ۲۳ ساله است که رابطهای پیچیده با پدرش داشته و اکنون که او از دنیا رفته است، به درخواست مادرش باید در مراسم تشییع جنازه سخنرانی کند. لیلی درباره پدرش میگوید: «به عنوان دخترش، دوستش داشتم اما به عنوان یه انسان، ازش متنفر بودم.» و دلیل تنفر لیلی از پدرش این بود که او وقتی عصبانی میشد، مادرش را کتک میزد. البته پدرش بعد از آن تلاش میکرد تا کارش را جبران کند اما موضوع اصلی همچنان پابرجاست و این موضوع روی لیلی تاثیر زیادی میگذارد.
خاما، داستان زندگی یک پدربزرگ است، پدربزرگی که حالا نیست. و راوی در پوستین او افتاده تا زندگی اش را از نگاه او خیال کند. این که چقدر به حقیقت رفته و چقدر خیال بافته، باید این رمان را خواند. این رمان، داستان زندگی و عشق است از سویی و از سوی دیگر رنج و جنگ و تبعید است و آن گاه سرگشتگی و آوارگی و گم شدن آن عشق که امید بخش بود.
ماجرای کتاب پروژه شادی از اینجا شروع شد که گریچن رابین در یکی از روزهای آوریل در اتوبوس این سوال را از خود پرسید که: من از زندگی چه می خواهم؟ خب، می خواهم شاد باشم. اما گریچن هرگز به این موضوع که چه چیزی او را خوشحال می کند یا اینکه چطور می تواند خوشحال باشد فکر نکرده بود. سرانجام گریچن با این عقیده که تلاش برای شاد بودن، هدفی ارزشمند است شروع به تحقیق و بررسی در مورد شادی و شاداب بودن می کند و پروژه ای تحت عنوان پروژه شادی برای خود تدارک می بیند.