چند تن دیگر از بزرگان کوفه به جمع خانهٔ مختار اضافه شده بودند. پیدا بود بحث بالا گرفته و هر کس نظری میداد. مسلم همچنان با توجه و دقت به حرفها گوش میداد. ابوثمامه گفت:
«نگرانی عمرو و شبث نیز بجاست. من هم میگویم، تا یزید بر تخت خویش به خود نیامده، فرصت اندیشیدن به کوفه را از او بگیریم.»
شبث گفت: «ترس من از مخالفت مختار این است که به خاطر خویشاوندی با نعمان احتیاط کند.»
عمرو گفت: «مذحج هیچ خویشاوندی با نعمان و بنیامیه ندارد؛ و اگر مسلمبنعقیل به خانهٔ من وارد میشد، در یاری او تردید نمیکردم و بیدرنگ نعمان را از تخت به زیر میکشیدم.»
مختار گفت: «مسلمبنعقیل مهمان من است، نه در بند من! مرا به خاطر خویشاوندی با نعمان نیز متهم نکنید که اگر هم اکنون مسلم فرمان دهد، شبانه نعمان را از کوفه بیرون میکنم.»
مسلمبنعقیل احساس کرد که باید از ادامه بحث جلوگیری کند. گفت:
«خداوند به شما خیر دهد که در یاری فرزند رسول خدا از یکدیگر سبقت میگیرید. اما من نه برای حکومت کوفه آمدهام و نه سرنگونی نعمان و جنگ با پسر معاویه. فرزند رسول خدا مرا فرستاد، فقط برای اینکه پاسخ امام را بر شما بخوانم و با بزرگان و سرداران و عالمان شما دیدار کنم. پس اگر سران اهل کوفه را آنگونه ببینم که با برادرش کردند، او هرگز به کوفه نخواهد آمد؛ اما اگر عزم کوفیان بر آن باشد که دین خدا را با یاری فرزند رسولش یاری کنند، او نیز باکی ندارد که با همهٔ اهلش وارد کوفه شود و شما را به راهی هدایت کند که پدرش و جدش رسولخدا هدایت کردند.»
عمروبنحجاج با این سخن هیجان زده بلند شد. گفت:
«به خدا سوگند، فردا آنقدر از مردان و زنان و حتی کودکانمان را برای بیعت با فرستادهٔ حسینبنعلی به اینجا روانه کنم، تا صدق گفتار کوفیان بر تو و پسر فاطمه آشکار شود. البته اگر مختار اجازهٔ حضور خیل مردم را به خانهاش بدهد.»
مختار نیز برخاست و گرم عمرو را در آغوش گرفت و گفت:
«هم خودم، هم خانهام، از آن یاران بهترین بندهٔ خداست.»
مسلمبنعقیل برخاست و در پی او شبثبنربعی نیز بلند شد و دو دست خود را پیش برد. شبث گفت:
«من هم با همهٔ مردان قبیلهام از هم اکنون با تو بیعت میکنیم تا آنچه در اختیار داریم، برای یاری حسینبنعلی به کار گیریم.»
مسلم نیز دو دست او را گرفت و گفت:
«خداوند به تو خیر و عزت دهد!»
عمرو نیز مسلم را در آغوش گرفت و هر دو بیرون رفتند. مختار به بدرقهٔ آنها بیرون رفت. ابوثمامه رو به مسلم کرد. گفت:
«پسر عقیل! دیگر تابم تمام شد؛ پس چه وقت نامهٔ امام را میخوانی؟»
هانی گفت: «پسر عقیل منتظر آنان ماند تا برسند و پاسخ امام را بشنوند؛ اما آنها منتظر نماندند که پاسخ امام را بشنوند.»
مسلم نامهٔ امام را از لباسش بیرون آورد و در دست گرفت. گفت:
«اگر آنها هم میدانستند که امام پاسخ مکتوب دادهاند، حتماً میماندند.»
ابوثمامه با ولع به نامه نگاه کرد.