رفتم یک قهوه بخورم. هوای آفتابی زیبایی بود. سیگاری روشن کردم و پُک اول را به سلامتی بورژس زدم. دود مستقیم رفت هوا.
ذهنم درگیر مرد دیشب بود. فقط میتوانست یکی از بوکسورهایی باشد که در مقالهای باهاش بد تا کرده بودم. اگر حدسم درست بود، حتماً گافهای بزرگی در نوشتهام داده بودم که او آنطور لتوپارم کرد.
برگشتم به روزنامه تا گزارشهایی را که در دو ماه اخیر نوشته بودم بازخوانی کنم. بورژس تا چشمش به من افتاد، گفت: «هنوز داری ول میگردی، زیمرمان؟»
رفتم به آرشیو. این مکان همیشه بوی پائیز میداد. مجلد صحافیشده را برداشتم و ورق زدم: کلاً، پنج متن پیش پاافتاده راجع به پنج رقابت دستههای میانوزن یا سبکوزن، تمامشان هم بیاهمیت. مهاجم من، به طور حتم، سنگینوزن بود. با بررسی پروندهها، دستگیرم شد که همهٔ مقالههام کوتاه شده بودند. همیشه زیادی طولانی بودند و بیفایده. بورژس هر کجاشان را که دلش میخواست میزد. من آدمی نبودم که جنجال به پا کنم. خیالش راحت بود.
اُژانتاله، آسِ متقلبها. لرزیدم. اژانتاله بیشک سنگینوزن بود، آن هم سنگینوزنِ همهٔ سنگینوزنها. نوشته بودم: «سپتیموس اژانتاله، برای برنده شدن در مبارزههایش، از مشتهایش نه، بلکه از دستها و بازوهایش استفاده میکند. او رقیبهایش را با وارد کردن ضربه به زمین نمیاندازد، آنها را بین بازوهایش فشار میدهد، تحلیل میبرد، خفهشان میکند، نمیگذارد بوکس بازی کنند. وقتی آنها از جنگیدن خسته میشوند و زیر نگاه کور داوران تسلیم سرنوشت میشوند، سپتیموس آنها را با یک یا دو ضربه حوالهٔ زمین میکند. اژانتاله یک متقلب مقدس است، آس متقلبها.»
چطور توانسته بودم همچو چیزی بنویسم؟ به گذشته که فکر میکردم، این کلمات سطحی به نظرم از نوعی گستاخی سرسامآور میآمدند. خودم را قاطی چیزی کرده بودم که ربطی به من نداشت. اژانتاله یک حرفهای بود. من روی رینگ نقش پلیس را نداشتم، چنین کار شاقّی به عهدهٔ داورها بود. این مقاله یکجور خبرچینی به نظر میآمد.
سپتیموس اژانتاله. حالا تقریباً مطمئن بودم که مهاجمم او بود. حتی اگر این ماجرا به دو ماه و نیم پیش برمیگشت. لابد برای پیدا کردن نشانیام مشکل داشت. سپتیموس اژانتاله. آن شب را به خاطر میآوردم. او مقابل بلومانکانتز مبارزه کرده بود و درست با همین روشی که شرح داده بودم، فریبش داده بود. بلوم حتی یک چین هم به صورتش نیفتاده بود. فقط یک ضربه روی پشت گردنش جلو چشم داور. سپتیموس اژانتاله. شاید مقالهٔ من باعث شده بود کارش را از دست بدهد.
تصورش میکردم که راجع به من با زن و بچههاش حرف میزد، بریدهٔ روزنامه را بلند میکرد و داد میزد: «واسه خاطر این بچهخوشگل ما بدبخت شدیم، واسه خاطر اون.» دیگر نمیخوابید، توی اتاق بالا و پایین میرفت و خشمش را نشخوار میکرد. طی تمرینها، مربیاش دیگر با او حرف نمیزد و دوستانش با او مثل یک متقلب رفتار میکردند. دیگر کسی را پیدا نمیکرد تا با او مسابقه دهد. آن وقت با تمام زورش به کیسهٔ خاکش ضربه میزد و اسم من را زیرلب تکرار میکرد. نباید هیچوقت راجع به او مقاله مینوشتم.