از همان بعدازظهر آسمان کیپتاکیپ ابر شده بود؛ سفید یکدست. معلوم بود که این ابر برف دارد. صدای کوبۀ درِ مدرسه که آمد تعجب کردم. پالتوام را که یادگار دوران سپاهیدانشم بود روی کولم انداختم. سوسۀ برف میآمد. در را که باز کردم جلوم ایستاده بود. چهارشانه با موهای فر، البته نه اینکه فر کرده باشد، موهایش بهطور طبیعی مجعد بود. اگر چند روز هم شانه نمیخورد حالتش را ازدست نمیداد.
ـ مهمون نمیخوای آقمعلم؟ اسمم محمده. رفقا بهم میگن محمدفری. تازه اتوبوسم رو انداختهم تو این خط. گفتم بچۀ شهری، مزاحمت شدم.
به همین راحتی قدم در اتاق سه در سهونیمی من گذاشت که هم دفتر مدرسه بود و هم محل زندگیام. دو پتویی را که زیر بغل زده بود گذاشت کنار دیوار و به آنها تکیه داد. آهی از سر خستگی و رضایت کشید. نگاهش با آتش بیقرار بخاری بازی میکرد. هرازگاهی حبابهای درون هیزمها میترکیدند و جرقههایی به هوا میپرید.
ـ جای دنجی داری آقمعلم!
ـ برای زمستون خوبه، کوچیکه، زود گرم میشه.
سکوت شد. گفتم: «شام که نخوردی آقمحمد!»
رویم نشد فریاش را بگویم. حتماً برای موهای مجعدش بوده. آن روزها رسم بود که بعضی از جاهلها موهایشان را فر ریز میکردند. اما فری موهای او طبیعی و خدادادی بود. شاید هم چون در زورخانه خیلی تند میچرخیده؛ با دستهای کشیده و مشتکرده از دو طرف، یک پا کمی جلوتر از پای دیگر، تند میچرخیده و میچرخیده، طوریکه همه خسته میشده و صلوات میفرستادهاند.
ـ چهطوریه که ما دو دور میچرخیم سرمون به دوار میافته.
ـ تمرین و عادت. از همه مهمتر اینکه شکمت نباید پر باشه، که اگر پر باشه استفراغه و مایۀ آبروریزی و اگر هم خالی باشه زردآبت بالا میآد.
شاگرد نداشت، اولها فکر میکردم شاگردش در اتوبوس میخوابد.
ـ لااقل بیاد تو انباری بخوابه، گرمتره.
خندهای کرد و گفت: «خدا یکی، محمدفری هم یکی، حوصلۀ هیچکس رو ندارم.»
قصابی که نبود. مرغ قحط شده بود. گهگاه شوید و لوبیایی، باقلایی، عدسی به برنج میزدم و با ترشی یا ربانار و سهچهار تخممرغ نیمرو میخوردیم. اوضاع را که فهمید بعضی وقتها شامی نخود میآورد، میگفت دستپخت مادرش است. بعضی وقتها هم مرغ پروبیتکرده. همخانهام شده بود. بدون هیچ قرارومداری. درست بود که وجود او یخ تنهاییام را شکسته بود، اما یکجوری دستوپاگیر بود.