سوفیا پتروونا، پس از مرگ همسرش، دورهای را برای یادگیری ماشیننویسی گذراند. احساس میکرد لازم است حرفهای داشته باشد؛ هنوز زمان زیادی مانده بود تا کولیا بتواند خودش معاشش را تأمین کند. کولیا، بعد از اتمام مدرسه، تحت هر شرایطی باید در امتحان ورودی یک مؤسسهٔ آموزش عالی شرکت میکرد؛ فیودور ایوانوویچ اگر بود، امکان نداشت بگذارد پسرش بیتحصیلات عالی بماند.
سوفیا پتروونا خیلی راحت بر کار ماشیننویسی مسلط شد؛ تازه او خیلی باسوادتر از همهٔ این خانمهای جوان امروزی بود. بعد از اینکه گواهینامهٔ ماشیننویسیاش را با عالیترین نمره گرفت، بلافاصله در یکی از انتشاراتیهای بزرگ لنینگراد شغلی پیدا کرد.
کارکردن در یک دفتر انتشاراتی سوفیا پتروونا را کاملا مسحور و افسون کرده بود. بعد از یک ماه کار، واقعآ دیگر نمیفهمید چطور تا آن زمان توانسته بدون شغل سرکند. بله، البته که برایش ناخوشایند بود صبحِ به آن زودی و در آن سرما با نور چراغ بلند شود. سرمای صبح هم، در انتظار تراموا و لابهلای جمعیتی خوابآلود و عبوس، استخوانسوز بود. بله، تلقتلوق ماشینهای تحریر هم در اواخر روز باعث سردردش میشد. اما با همهٔ اینها، کارکردن چقدر مسحورکننده و جالب بود! در بچگی، عاشق رفتن به مدرسه بود و همیشه وقتی سرما میخورد و ناچار در خانه نگهش میداشتند، اشکش درمیآمد. حالا هم عاشق رفتن به دفتر کار بود.
مسئولان انتشاراتی، وقتی دیدند چقدر وجدان کاری دارد و چقدر رازدار است، خیلی زود او را ماشیننویس ارشد مؤسسه کردند؛ درواقع مسئول گروه ماشیننویسی. تقسیم کار بین ماشیننویسها، شمردن صفحات و تعداد سطرها، و سنجاقکردن ورقها از وظایف او بود؛ و سوفیا پتروونا این کارها را بهمراتب بیش از ماشینکردن متنها دوست داشت. هروقت تقّهای به دریچهٔ چوبی کوچک میزدند، تند و فرز و با متانت دریچه را باز میکرد و کاغذها را میگرفت. بیشتر این کاغذها گزارش و طرح و برنامه و نامهها و دستورات اداری بودند، اما گهگاه دستنوشتهای هم از یکی از نویسندگان روز میرسید.
سوفیا پتروونا نگاهی به ساعت دیواری بزرگ میانداخت و میگفت: «بیست وپنج دقیقهٔ دیگر آماده میشوند. نه، دقیقآ بیست و پنج دقیقهٔ دیگر، زودتر نه.» بعد پنجرهٔ کوچک را محکم میبست و راه به بحث بیشتر نمیداد.
لحظهای فکر میکرد، بعد کار را به ماشیننویسی میسپرد که به نظرش برای این کار مناسبتر از همه بود. و اگر هم منشی مدیر کاری میآورد، حتمآ آن را به ماشیننویسی میداد که از همه سریعتر، باسوادتر و دقیقتر بود.
گاه در جوانی، روزهایی که فیودور ایوانوویچ برای سرکشی به بیمارانش میرفت و زمانی طولانی دور از خانه بود، سوفیا پتروونا در خواب وخیالهایش میدید یک خیاطی دارد که مال خودش است و در اتاقی بزرگ و پرنور دخترهای خوشگل روی پارچههای مواج ابریشمی خم شدهاند و او هم راه ورسم کار را به آنها یاد میدهد و با خانمهای شیک وپیکی صحبت میکند که آمدهاند لباسشان را پرُو کنند.
اما گروه ماشیننویسی حتی از این هم بهتر و یکجورهایی مهمتر بود. سوفیا پتروونا غالبآ اولین کسی بود که اثری تازه از ادبیات شوروی را، اعم از داستان یا رمان، میخواند، زمانی که هنوز فقط دستنویس بود؛ و اگرچه داستانها و رمانهای روسیهٔ شوروی به نظرش کسلکننده میآمدند ــ بس که همهاش از نبردها و تراکتورها و کارگاههای صنعتی مینوشتند و بهزحمت حرفی از عشق در آنها به میان میآمد ــ نمیتوانست احساس غرور نکند.