این غریب است که ماهیگیران، به هنگامِ بارش باران، از پنجرههای کلبههایشان، دریا را نگاه نمیکنند. این نهیبِ واپسْماندگی است.
بارانِ سیلآسا زیباست؛ توفانِ بیترحُّم زیباست؛ و تاب خوردن مرغانِ دریاییِ بیتابْ بر فراز دریا زیباست.
باران، حکایتیست الهی؛ توفان حکایتیست الهی؛ و تاب خوردن مرغانْ نیز. شما که نمینگرید، از خدا و زیبا پرهیز میکنید.
ماهیگیران، چون این سخنان را شنیدند، فریاد برآوردند: دریا در خونِ ماست؛ در روحِ ماست. دریا در هر تجسّمیست که ما از جهانِ خویشتن فراهم میآوریم: دریای بارانی، دریای توفانی و مرغانِ توفان، حتّی قایقهای درهمشکسته، همه، برای ما چیزی نیستند الا دریا؛ و دریا را از پنجرههای حقیر نگریستن، دونشأن مردمیست که تمامی دریا در ایشان جاریست و مواج.
گفتم: نگریستن از روزنههای ممکن ـ حتی حقیرترین روزنهها ـ آن زمان که در تنِ توفان نیستید، وابستگی به توفان را اثبات میکند. یکصدا گفتند: چنین نگریستن، شاعرانِ خمارِکوتهبین را شاید. ایجاد رابطه با امکان، از امکان رابطه دور است؛ و ما، بسا روزها که در چنگ توفان بودهایم، در قلب بیپرواترین باران...
ما اگر میل آن داشتیم که تن به حقیرترین امکانات بسپاریم، تور به توفانْ نمیانداختیم، و چون مرغانِ توفان، به همه سویِ زیستنی پر مخاطره پرتاب نمیشدیم.
پس، من که به قصد ترکِ فروتر مردمانِ روزگارِ خویش، تنگِامواجِ طاغیْ زیستن را انتخاب کرده بودم، کلبهای را خریدم که غبار پیر، پهنای پنجرههایش را پوشانده بود...
و چون کلبه از آنِ من شد، نخستین « شُدنم» را در این یافتم که تیرگیِ هزارساله از رخسار پژمردهی پنجرهها بزدایم. کهنهیی مرطوب، طشتی آب نیمگرم، تیغی تیز اختیار کردم و به جان آن شیشهها که دیگر جلای شیشگی از یاد برده بودند افتادم و از آن شکوفاییِ محقّر، دریای محبوب خروشانِ پُر حبابِ خویش را نگریستم...
و ناگهان دیدم که مردی از دریا برمیآید بر دریا میآید ـ چون ایشان که در اسطورههای مهجور، بر آب میرفتند ـ چون عیسای ناصری، چون منصور حلاج و چون شیخ ما که نگاه خداوند بر اوست و اگر خواهد، چون قاصدکها به سیاحتی سبکبالانه میبَرَدش...