صورتغذا در قابی نقرهای به سبک قرن نوزدهم بیرون رستوران لوفوندو به دیوار نصب بود و نگاه آندره هال داشت روی لیست غذاها بالا و پایین میرفت که دستی آرنجش را بهآرامی لمس کرد.
مردی کنار گوش او گفت: «ببخشید، آقا. به نظر میآید گرسنهاید.»
آندره برآشفته برگشت و گفت: «از کجا چنین فکری...؟»
مرد میانسال حرف او را قطع کرد: «از حالتی که برای خواندن صورتغذا به جلو خم شده بودید. من مسیو سُل هستم، صاحب این رستوران، و علائم گرسنگی را میشناسم.»
آندره گفت: «عجب، برای همین از رستوران بیرون آمدهاید؟»
«بله!» مردِ پابهسنگذاشته لباس مرد جوان را از نظر گذراند، سرآستینهای ساییده و یقهاش را که پیدا بود بارها و بارها تمیز شده، و گفت: «حالا گرسنه هستید یا نه؟»
«به جای پول غذایم باید آواز بخوانم؟»
مرد گفت: «نه، نه! توی ویترین را نگاه کنید.»
آندره به داخل ویترین نظر انداخت و دلش فروریخت.
آنسوی ویترین، زن جوان بسیار زیبایی نشسته بود و داشت با ظرافت تمام قاشق سوپ را بهسوی لب ودهانی بسیار دلربا میبرد. طوری به جلو خم شده بود که انگار مشغول دعاخواندن است. کمترین توجهی به نگاه آن دو مرد نداشت که نیمرخ او را ورانداز میکردند؛ گونههای نرم، چشمان کبودرنگ و گوشهایی به ظرافتِ صدف.
آندره چنان غرق اشتیاق شد که نفسش پس رفت، انگار که آن زن به دست خود غذا در دهان او میگذارد.
صاحب رستوران کنار گوش او گفت: «تنها کاری که باید بکنی این است که پشت ویترین در کنار آن موجود زیبا بنشینی و یک ساعتی بنوشی و بخوری، و شب بعد هم بیایی تا باز در کنار این خوشلقا شام بخوری.»
آندره پرسید: «چرا؟»
مرد میانسال سر آندره را گرفت و چرخاند، جوری که بتواند تصویر خودش را در شیشهٔ ویترین ببیند. پرسید: «نگاه کن. چه میبینی؟»
«یک محصل جوان گرسنه. خودم را! که زیاد هم بدقیافه نیست.»
«خب! پس با من بیا!»