چهلمین شب ورودم به انوشبُرد یعنی همین دیشب، صدایی از جای خالیِ یکی از آجرهای دیوار سلولم گفت: «هیس!»
زده بودم زیر آواز:
- بیهوا رفتی... بیهوا رفتی... بیهوا موندم... دلم هواتو کرده...
«هیس» را که شنیدم ساکت شدم. صدایی نیامد و خواستم ادامه بدهم آوازم را که دوباره یک چیزی گفت: «هیس... فش... فش».
انوشبُرد جایی است که حتی صدا را توی خودش حبس میکند. مانی و مزدک را در خود بلعید و حتی روحشان را هم در خود حبس کرد، جوری که گاه میتوانم به راحتی ببینمشان. در چنین جایی شنیدن این صدا عجیب است.
چراغ مطالعه را گرداندم به سمت صدا. برام مهمان آمده بود: یک اژدهای دو متری. نترسیدم. میتوانستم بگیرمش، بکُشمش و یا به توصیۀ مولانا عمل کنم: «هین، بگریز از او!» ولی ترجیح دادم که ساکت و بیحرکت بنشینم سر جام، خیره شوم به ریز حرکاتش. آموخته بودم که هیچ اتفاقی در انوشبرد بیدلیل نیست. به یاد یکی از دیالوگهای مجنون افتادم:
- باید قلبتو فُرمَت کنی. باید بیکله باشی. بیکله و بیهوا، برو تو دل اژدها!
یک ساعت و هفت دقیقه به چشم مردۀ مار زل زدم و در دل فریاد کشیدم: «از سلولِ من برو بیرون! اینجا یا جای من است یا تو. اگر بابابزرگ چهار متریات را هم بیاوری، من یکی از جام تکان نمیخورم».
آنقدر سرش داد زدم که بیچاره از رو رفت. کلهاش را کرد توی همان سوراخی که از توش آمده بود و ناپدید شد. خواستم بلند شوم و آن سوراخ را با چیزی پر کنم ولی چه فایده؟ دیوارهای این سلول پر است از این سوراخها. از این سوراخ نیاید، از یکی دیگر.
توی همین فکرها بودم که عاقبت آن اتفاقی که منتظرش بودم، افتاد. عاقبت به فریادم رسیدند. پس از یک دوره چلّهنشینی مفصل و آیینی، مأموریت عجیبی بهم محول شد و گشایش بزرگی به کارم افتاد: نوشتن. جوانیها توی «زندان کمیته» هم که بودم، هر شب مجبورم میکردند به این کار. یک بازجوی بیسواد داشتم که مدام میگفت:
- همّه روی تو اعتراف کردن. همّه چیو دربارهت میدونم، ولی میخوام خودت بگی تا تصفیه بشی... تسویه بشی!