جستجو
منو بستن

تفریحگاه خانوادگی

تولید کننده: ماهی
کتاب تفریحگاه خانوادگی روایت زندگی دو خواهر است. «چیدم» و «مزین» دو خواهرند اما مزین، چیدم را دوست ندارد و او را مسئول مرگ مادرش می‌داند. او پدرش را هم نمی‌خواهد چون از زبان مادرش شنیده که مردی خائن بوده است. داستان از زبان مزین تعریف می‌شود. او زندگی‌اش را شرح می‌دهد؛ از عشقش به مادرش می‌گوید؛ خیانت‌های پدرش در زمان حاملگی مادر را تعریف می‌کند و نفرتش از خواهر کوچکش چیدم را به خواننده منتقل می‌کند. نفرت از چیدم به‌خاطر وجودش که هم در زمان حاملگی مادر دست و پای او را بسته بود و نمی‌گذاشت که پدرش را ترک کند و هم با گریه بی‌جایش باعث مرگ مادر شد. کوپان، این نویسندۀ ترکیه‌ای، در این اثر، زندگی حال‌حاضر مزین را با خاطراتش پیوند زده و با نگاهی روان‌شناسانه مسائل خانوادۀ او را به تصویر کشیده است. شخصیت مزین، در این داستان، آن‌قدر ملموس و نزدیک است که شاید هر زنی بتواند بخشی از خود را در آن ببیند و بیابد.
قابلیت دسترسی: ناموجود
14,000 تومان
ارسال به
*
*
Shipping Method
نام
تخمین زمان ارسال
مبلغ
گزینه حمل و نقلی تعیین نشده است

«یکراست رفتم به اتاق نگهبانی گورستان. نگهبان پیرمردی طاس بود.

پولیوری ضخیم به تن داشت که تصورش هم کلافه‌ات می‌کرد، چه رسد به پوشیدنش! دمپایی به پا داشت! تضادی بی‌اعتنا به فصول. داشت در یک قهوه‌جوش پلاستیکی درب وداغان برای خودش قهوه درست می‌کرد.

گفتم: «صبح به خیر!» سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد. در عمق چشمانش لبخندی بود. با خودم گفتم چطور می‌شود کسی این‌قدر به مرگ نزدیک باشد ــ نزدیک که چه عرض کنم، توی آن باشد ــ و هنوز بتواند لبخند بزند؟ اما برای او فرقی نداشت. شغلش همین بود. چه فرقی می‌کند برای پی ساختمان زمین را بکنی یا برای دفن جسد؟ مگر همهٔ این کارها برای خدمت به انسان‌ها انجام نمی‌شود؟

گفت: «بفرمایید؟»

«می‌خواستم جای دقیق یکی از قبرها را بپرسم.»

«شمارهٔ قطعه را می‌دانید؟»

«نه، نمی‌دانم!»

«حالا قبر کی هست؟»

نام مادربزرگم را گفتم. قهوه‌اش جوش آمده بود. پرسید: «شما با فاطمه خانم چه نسبتی دارید؟» بعد هم دوشاخهٔ قهوه‌جوش را از برق کشید.

«نوه‌اش هستم!»

«پشت آن درخت‌هاست، آن‌جا. خودم می‌برمت.»

«شما قهوه‌تان را بنوشید... عجله‌ای ندارم. منتظر می‌مانم!»

جوابی نداد. از روی تخته‌ای که به جای طاقچه به دیوار کوبیده بود، دو استکان برداشت و روی میز گذاشت. بعد قهوهٔ ترک را با دقت بین آن‌ها تقسیم کرد. استکانی را که کمی پُرتر به نظر می‌رسید جلو من گذاشت. «حیف ومیلش نکنیم. دو قلپ که بیش‌تر نیست!»

یک دستش را به کمر زد و قهوه‌اش را هورت کشید. منتظر ماند من هم بنوشم. بعد گفت: «استانبول زندگی می‌کنی؟»

«بله.»

«برای دیدن بابات آمده‌ای؟»

سرم را به تأیید تکان دادم. قهوه‌اش عالی بود.

«حالش بد است، نه؟ چند وقت پیش توی بازار شنیدم. چه می‌شود کرد؟ بالاخره خانهٔ آخر همه‌مان همین‌جا خواهد بود. بقیه‌اش دست خداست!»

قهوه‌ام که تمام شد، یک دبّهٔ خالی برداشت و پیشاپیش من به راه افتاد. پای چپش از پای راستش کوتاه‌تر بود. با هر قدم، پای کوتاهش را روی زمین می‌کشید. جلو شیر آب ایستاد و دبّه را پر کرد. دست وروی خودش را هم شست. دهانش را هم آب کشید و آب دهانش را تف کرد. بعد دستی به پس گردنش کشید و گفت: «خدایا شکرت!»»

مشخصات محصولات
پدید آورندهیکتا کویان
تعداد صفحات176
سال انتشار1397
شمارگان1000
نوبت چاپدوم
قطع کتابجیبی
شابک9789642092161
نوع جلدشومیز
مترجمفرهاد سخا
0.0 0
نقد و بررسی خود را بنویسید بستن
*
*
  • بد
  • عالی
*
*
*