جستجو
منو بستن

به نام یونس

تولید کننده: شهرستان ادب
یونس یک روحانی است که نذر می کند به خاطر شفای دخترش سفری تبلیغی برود؛ آن هم به روستایی دور افتاده و با آداب و رسومی خاص. او در این روستا و در میان برف‌ها، ماجراهایی سخت و پرداستان دارد و با حادثه‌هایی عجیب و طاقت‌فرسا، ماه رمضانی متفاوت را تجربه می‌کند.
کد محصول: 555-1
قابلیت دسترسی: موجود
65,000 تومان
با تخفیف: 52,000 تومان
i h
ارسال به
*
*
Shipping Method
نام
تخمین زمان ارسال
مبلغ
گزینه حمل و نقلی تعیین نشده است
زمان تحویل: 1-2 روز

قبل از این‌که ساعتش زنگ بزند با صدای نقّاره و شیپور بیدار شد. عمامه‌اش را سر گذاشت و قبایش را پوشید. شالش را دور گردنش پیچید. عبایش را روی سرش انداخت و از دالان رد شد و از حیاط هاشم گذشت. شنیده بود که از شب چهارم نقّاره‌زنی سحرها در این روستا مرسوم است. وارد کوچه شد. از در خانهٔ هاشم قدری گذشته بودند. متوجه یونس نشدند. مش‌صفدر با دو چوب کوچک نقّاره می‌زد. دو طبل کوچک مسیِ چسبیده‌به‌هم در گردنش آویزان بود و با دو دست می‌نواخت. یکی از طبل‌ها صدای بم داشت و یکی زیر. چوپان لپ‌هایش را پر از باد می‌کرد و شیپور سحر می‌زد. شیپور مثل قیف بلندی بود که بالایش دو لولهٔ نیم‌متری پیش رفته بود و دوباره برگشته بود به عقب.

نجمه روی دوش یونس خواب بود. با محبوبه در ورودی صحن عتیق، ایستاده بود و به شیپور و نقّاره‌زنی خادمان حرم امام رضا نگاه می‌کرد. نجمه بیدار شد. با چشمان خواب‌آلودش به نقّاره‌زنان خیره شد و با انگشت، آن‌ها را به پدر و مادرش نشان می‌داد. لبخند می‌زد و چیزی می‌گفت که در صدای نقّاره گم بود. نقّاره و شیپور ساکت شدند. مش‌صفدر با صدای دلنشین و رسایش شروع به خواندن کرد: «هر سحرم ز لامکان، می‌رسد این ندا، ندا/ درگه فیض بسته نیست، طالب من، بیا، بیا...»

نقّارهٔ حرم که تمام شد، نجمه دوباره سرش را روی شانهٔ یونس گذاشت و خوابید. یونس سرش را روی دیوار خشتیِ خانهٔ هاشم گذاشت و طوری گریه کرد که شانه‌هایش می‌لرزید.

صبح فردا، مهدی و یونس به حسینیه رفتند. یونس چمدان مشکی بزرگش را همراهش آورده بود. فضای حسینیه این‌قدر بزرگ بود که مردم روستا نمی‌توانستند آن را یک‌دست فرش کنند. هر قسمت آن، مخصوصاً نیمهٔ انتهایی‌اش، مثل لحاف چهل‌تکه شده بود. از گلیم و نمد و زیلو و حصیر گرفته تا هرچه توانسته بودند آورده بودند تا لخت نباشد. نیمهٔ جلویی هم چند فرش کهنه افتاده بود.

هادی و پنج نفر دیگر از پسرهای کلاس و سه تا از دخترها در حسینیه نشسته بودند. مهدیه هم با هادی آمده بود. چهار سال داشت. دختر بامزه‌ای بود. بینی‌اش فندقی بود و لپ‌هایش کک‌مکی. یونس مهدیه را که دید، ناخودآگاه یاد نجمه افتاد.‌ چفت چمدانش را باز کرد و آن را جلوی بچه‌ها خالی کرد.

اسباب‌بازی‌های رنگارنگ، مدادهای قرمز و سیاه، دفترها، پاک‌کن‌ها، جعبه‌های مدادرنگی و یک توپ چهل‌تکه روی فرش حسینیه افتاد. چشم بچه‌ها گرد شد و دهانشان آب افتاد. عروسک خرگوش را برداشت. اشتباهی آن را با خودش آورده بود حسینیه. عروسک مال نجمه بود. نجمه خیلی دوستش داشت. گاهی یونس برای دخترش شعرهای شادی می‌خواند و او در اتاق می‌دوید و می‌چرخید و دست می‌زد. امّا اگر خرگوشش کنارش نبود، حتماً می‌رفت و می‌آوردش. انگار دوست داشت او را هم در شادی‌هایش شریک کند. نجمه یادش رفته بود عروسکش را با خودش بیرمنگام ببرد.

مشخصات محصولات
پدید آورندهعلی آرمین
تعداد صفحات208
سال انتشار1398
شمارگان1000
نوبت چاپچهارم
قطع کتابرقعی
شابک9786008145356
نوع جلدشومیز
0.0 0
نقد و بررسی خود را بنویسید بستن
*
*
  • بد
  • عالی
*
*
*