هوا کمی گرفته بود، بیآنکه ابری در کار باشد. غبار بود و همه چیز را محو میکرد. باد میآمد و کاه میآورد. بابا دستمال سرخ چهارخانهاش را بسته بود به سرش. با چهارشاخ دور خرمن را برمیگرداند روی آن. همهاش ایراد میگرفت.
ـ هیچ معلومه که چطور میرونی؟ همهجا کوتاه بلنده.
ـ هی کن این بیصاحبماندهها رو! میخوای محصول فردا به عمل بیاد؟
جوابش را نمیدادم. میدانستم که درد کلافهاش کرده. ایستاده بودم روی خرمنکوب و دستم را گذاشته بودم پشت ورزای سیاه. حیوانها را میراندم. «سوری» نشسته بود زیر پام. از ترس دودستی طناب یوغ را چسبیده بود. هی دست و پای مالها را نگاه میکرد.
ـ عقبتر بشین سنگینیات رو انداختهای جلو، داره جمع میکنه. الان باز صدای بابا درمیآد.
ـ نمیشه. سیاهه با دمش میزنه تو چشمم.
برای اینکه بیشتر بترسانمش، خرمنکوب را تکانتکان دادم و گفتم: «آدم به ترسویی تو ندیدم.»
خودش را به نشنیدن زد. بابا «چالغی» را برداشت. شروع کرد به جارو کردن دور خرمن. یک پر کاه نشسته بود روی ابروش و چسبیده بود به عرق پیشانی. گردوخاک و کاهی که از دم جارو بلند میشد، آمد به طرفمان. خرمنکوب روی موجی از گندم سوار شد. بالا رفت. پایین آمد. سوری طناب را سفتتر چسبید. ورزای حنایی گرد کرده بود. دور خود میچرخید و ورزای سیاه را هم مجبور میکرد.