جستجو
منو بستن

یادداشت‌ های یک پزشک جوان

تولید کننده: ماهی
یادداشت‌های یک پزشک جوان مجموعه داستان‌هایی از میخاییل بولگاکوف نویسندهٔ بزرگ ضد کمونیسم روس است. حرفهٔ اصلی بولگاکف پزشکی بود. او در اواخر سپتامبر سال ۱۹۱۶ به اتفاق همسرش، تاتیانا لاپّا، راهی بیمارستان قصبهٔ دورافتادهٔ نیکولسکویه در ایالت اسمولنسک شد. خاطرات این دوره از زندگی و کار پزشکی او در مجموعهٔ داستان‌های کتاب حاضر بازتاب یافته است. داستان‌های این مجموعه در زمان زندگی بولگاکوف به‌صورت جداگانه در نشریات به چاپ می‌رسیدند و البته اکثر آن‌ها دارای عنوان فرعی یادداشت‌های یک پزشک جوان بودند. بولگاکوف در سال‌های بعد نیز در نامه‌هایش از قصد خود برای تنظیم اثری با همین عنوان سخن گفته بود، ولی این کار را انجام نداد. ناهماهنگی‌هایی هم که ممکن است در داستان‌ها به چشم بخورد از همین مسئله ناشی می‌شود. یادداشت‌های یک پزشک جوان براساس واقعیت نوشته شده و بولگاکوف تقریباً همهٔ رویدادهای توصیف‌شده در داستان‌ها را شخصاً تجربه کرده و از سر گذرانده بود. پژوهشگران براساس اسناد و مدارک و به‌ویژه با استناد به خاطرات همسر اول نویسنده، بسیاری از شباهت‌های موجود میان داستان‌ها و زندگی واقعی بولگاکوف را مشخص کرده‌اند که در کتاب به صورت زیرنویس به آن‌ها اشاره شده است. از این شباهت‌ها به‌راحتی می‌توان نتیجه گرفت که بولگاکوف به‌هیچ‌وجه در شرح خدمات پزشکی خود در کتاب غلو نکرده و واقعا وقت و دانش و نیروی خود را از جان و دل در خدمت بیماران گذاشته بود.
قابلیت دسترسی: ناموجود
20,000 تومان
ارسال به
*
*
Shipping Method
نام
تخمین زمان ارسال
مبلغ
گزینه حمل و نقلی تعیین نشده است
زمان تحویل: 1-2 روز

«اگر کسی با اسب در کوره‌راه‌های بین آبادی‌های روسیه سفر نکرده باشد، حرفی ندارم که برایش بگویم؛ چون به‌هرحال درک نخواهد کرد. آن کسی هم که سفر کرده است، هیچ تمایلی ندارم این خاطره را برایش زنده کنم.

خیلی کوتاه می‌گویم: پیمودن چهل ویرستا فاصلهٔ میان شهرستان گراچیوفکا و بیمارستان موریوا برای من و سورچی‌ام دقیقآ یک شبانه‌روز طول کشید؛ دقیق دقیق یک شبانه‌روز: ساعت دو بعدازظهر روز ۱۶ سپتامبر ۱۹۱۷ ما کنار آخرین انبار غلهٔ واقع در مرز شهر زیبای گراچیوفکا بودیم و ساعت دو و پنج دقیقهٔ روز ۱۷ سپتامبر همان سال فراموش‌نشدنی ۱۹۱۷ من روی چمن‌های لگدکوب‌شدهٔ حیاط بیمارستان موریوا بودم که از باران‌های پاییزی خیس خورده و از رمق افتاده بودند. با چنین ظاهری آن‌جا ایستاده بودم: پاهایم خشک شده بود، آن هم با چنان شدتی که همان‌جا در حیاط داشتم در ذهن آشفته‌ام صفحات کتاب‌های درسی را ورق می‌زدم و ابلهانه می‌کوشیدم به یاد بیاورم واقعآ چنین مرضی وجود دارد که ماهیچه‌های انسان را خشک می‌کند، یا این توهمی است که در خواب دیشب در روستای گرابیلوفکا دامنگیر من شده است. نام لاتین این بیماری لعنتی چه بود؟ هرکدام از ماهیچه‌هایم چنان درد طاقت‌فرسایی داشت که به دندان‌درد می‌مانست.

در مورد انگشتان پایم که اصلا نیازی به گفتن نیست: آن‌ها دیگر در چکمه‌ام تکان نمی‌خوردند، فرمانبردار آرام گرفته و به کنده‌های قطع‌شدهٔ درخت شباهت پیدا کرده بودند. اعتراف می‌کنم بزدلی بر من چیره شده بود و زیرلب به علم پزشکی و به آن درخواستی که پنج سال پیش به رئیس دانشگاه داده بودم، لعنت می‌فرستادم. در آن زمان خورشیدْ بالای سرمان انگار از پشت غربال می‌درخشید. پالتویم مانند اسفنج باد کرده بود. با انگشتان دست راستم بیهوده می‌کوشیدم دستهٔ چمدان را بگیرم، ولی سرانجام منصرف شدم و تفی روی چمن‌های خیس انداختم. انگشتانم قادر به گرفتن چیزی نبود. دوباره در مغزم که با انواع و اقسام اطلاعات از کتاب‌های جالب پزشکی پر شده بود، نام یک بیماری زنده شد: فلج. با درماندگی ــ و فقط شیطان می‌داند برای چه ــ در ذهن به خود گفتم: «پارالیزیس.»

به لب‌های کبودم که مانند چوب خشک شده بود تکانی دادم و گفتم: «بـ ... به این جاده‌های شما... بـ ... باید عادت کرد...» و همزمان با گفتن این حرف، به علت نامعلومی با غیظ به سورچی خیره شدم، گرچه او شخصآ گناهی در بدی راه نداشت.»

0.0 0
نقد و بررسی خود را بنویسید بستن
*
*
  • بد
  • عالی
*
*
*