سابقه یک چیز را تو خوب میدانی، چرا که از سویی برمیگردد به جد پدریات ـ عروة بن مسعود ثقفی ـ که شبیهترین مردم به عیسیبنمریم بود و از سادات اربعه صدر اسلام. و از سوی دیگر به مادرت ـ میمونه ـ دختر ابیسفیان و مادر بزرگت ـ دختر ابیالعاص بن امیه ـ و آن اینکه دشمن به علیاکبرت، به پاره جگرت، طمع بسیار داشت.
یک سوی ماجرا، خودِ علیاکبر بود که فی نفسه طمعبرانگیز بود. جلال و جبروتش، جمال و وِجاهتش، استواری و صلابتش، خلق و خوی محمدیاش و همه صفات بینظیرش. و سوی دیگر ماجرا که راه را برای این طمع باز میکرد و جرئت و بهانة بیان این طمع میشد، همین نسبت مادری بود؛ اتصال خونی تو به بنیامیه و قبیلة ثقیف.
پیشینه این قصه را تو میدانی، آنچه نمیدانی روایت کربلای این قصه است. معاویه را یادت هست به هنگام خلافت و آن پرسوجویش از اطرافیان که شایستهترین فرد برای خلافت کیست؟
اطرافیان همه گفتند: «تو ای معاویه!» اما کلام معاویه را به یاد داری که همان زمان میان افواه افتاد؟
گفته بود: «سزاوارتر برای خلافت، علیاکبر حسین است که جدش رسول خداست، شجاعت از بنیهاشم دارد و سخاوت از بنیامیه و جمال و فخر و فخامت از ثقیف.»
من که این قصه یادم بود، وقتی دشمن در کربلا برای علیاکبر امان آورد، زیاد تعجب نکردم. دشمن گمان میبرد که دو نفر را اگر از سپاه امام جدا کند، کمر امام میشکند؛ یکی عباسبنعلی و دیگر علیبنالحسین.
سپاه امام، همه گوهر بودند، همه عزیز بودند، همه نور چشم خداوند بودند، اما گمان دشمن این بود که امام با این دو بال است که پرواز میکند و جولان میدهد. و به این هر دو بال، پیشنهاد اماننامه کرد. خواست این دو بال را پیش از وقوع جنگ از امام جدا کند و امام را بیبال در زمین کربلا...
و چه گمان باطلی! عباس یک عمر زیسته بود تا در رکاب حسین بمیرد. یک عمر جانش را سر دست گرفته بود تا به کربلای حسین بیاورد. حالا دشمن، نسب «امّالبنین» را بهانه کرده بود تا از مسیر قبیله بنیکلاب، خودش را به ماه بنیهاشم برساند. پیشنهاد امان به علیاکبرت نیز، اگر نه بیشتر، به همین اندازه ابلهانه بود.
کور خوانده بود دشمن و در جهل مرکب دست و پا میزد.
قلب را از سینه جدا ساختن، چشم و بینایی را دوتا دیدن، و نور را از خورشید، مجزّا تلقی کردن چقدر احمقانه است!
علیِ تو همان دمِ اول، شمشیر یأس را بر سینهشان فرو نشاند و فریاد زد: «من نسب به پیامبر میبرم. آنچه افتخار من است، قرابت رسولالله است. باقی همه هیچ.»
شب عاشورا هم که امام، اصحاب را رخصت رفتن فرمود و بیعتش را برداشت، اول کسان که بر ماندن خویش پای فشردند و بیعت خویش را تجدید و تشدید کردند، همین دو بزرگوار بودند.