ماه صَفرِ سال شصت و یک هجری، حوالی مدینه؛ کورهی مذاب خورشید، آشنای دیرین صحرا، برای آرامیدن هزاران باره تا ساعتی دیگر سر بر بالین خاک میگذاشت. پیرزنی پُرسال که هشتاد تابستان را از پی خود بر دوش میکشید، از تک چادر آن حوالی بیرون آمد؛ چادري کوچک میان قبرستان بر سر مزاری که آشکارا از ديگر قبرها، بيشتر مراقبت شده بود. صدایی از دور آمد و پیرزن سر برگرداند. کارواني کوچک، سه شتر با سوار و یکی دو پیاده، نزدیک ميشدند.
پیرزن رو به قبر گفت: «پس هنوز کسانی هستند که پیش از ورود به شهر پیامبر، از شما یاد کنند.» پيرزن لختی به کاروان کوچک نگریست و سپس داخل چادر که میشد، رو به قبر کرد: «مهمان داریم.»
همهی مردان و زنان آن کاروان کوچک سیهچرده بودند؛ زن و مرد و کودک و پیر. روی شتر اول پیرمردی هفتاد ساله، حارث بن داود، نشسته بود. دو مرد میانسال با پای پیاده پيشاپيش کاروان میآمدند. یکی جعفرِ پنجاه ساله، پسر حارث و دیگری علیِ چهل ساله داماد حارث. و دیگران عروس و دختر و فرزندانشان. بر روی دو شتر دیگر که دوشادوش هم پيش ميآمدند، یکی عروس حارث و دیگری دختر حارث با فرزندشان نشسته بودند. عروس حارث سر در گوش دختر او کرد: «تو که دختر حارث هستی، نمیدانی چرا به حبشه بازنمیگردیم؟ مگر نه این که در حبشه از هر کودکی بپرسی عزیزترین مردم این دیار کیست، پاسخ ميشنوي خاندان حارث بن داود؟ هنوز حکمت ادامهی این سفر را پس از خبر شهادت مولایمان حسین بن علی نفهمیدهام.»
دختر حارث با نگاه، عروس را متوجه پیش رو کرد. حارث سر برگرداند و آن دو را دید: «عروس! در ذهن خود این جمله را تکرار کن تا فراموشت نشود: ما به سفر نیامدهایم، ما هجرت کردهایم.» و صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند: «هیچ گاه از خود پرسیدهاید چرا خاندان ما عزیزترین مردمان دیارمان بودند؟ به سبب مال و اموال؟ حاشا که خود میدانید چنین نیست... به دلیل مقام و جاه؟ چیزی که همواره از آن رو گرداندهايم؟...، عزت ما حتی به این سبب نیست که اولین خاندان مسلمان حبشهایم. پدرم داود، من که حارث باشم، و پسرم جعفر، از این رو محبت خلایق را به خود پایدار دیدهایم که نه فقط اولین خاندان مسلمان بودهایم بلکه همواره کوشیدهایم بهترینِ آنان باشیم. هجرت ما به حجاز و بودن در رکاب حسین بن علی نیز، از همین رو بود و لاغیر.» حارث هیچ سعی نکرد بغضی را که گلویش را ميفشرد پنهان کند: «تقدیر، این سعادت را از ما گرفت. اینک سکوت کنید.» حارث با دست گورستان را که اینک کاروان به آن نزدیک شده بود، نشان داد: «اینک مزار شهدای احد! به محضر کسانی نزدیک میشویم که پیامبر در بارهشان فرمودند: ای مردم، آنها را زیارت کنید، نزدشان بیایید و بر آنها سلام کنید. به کسی که جان من در دست اوست سوگند که هرگز سلام نکرد مسلمانی بر آنها تا روز قیامت، مگر این که جواب سلامش را میدهند.»
جز صدای باد که میان خارهای صحرا میپیچید، چیزی سکوت را نمیخراشید. اندکی گذشت. علی سر در گوش جعفر کرد: «یعنی مزار مصعب بن عمیر همین جاست؟»
جعفر با نگاه، پهنهی صحرا را کاوید: «استخوانهایم توان تحمل این روح در حال پرواز را ندارد. بوی پیامبر در هوای این جا موج میزند. باور میکنی بخشی از خون ایشان بر خاک این جا ریخته است؟ صدای چکاچک ذوالفقار را میشنوم که پیامبر را از زخم شمشیر مکیان در امان میدارد... جگر بیرون آمدهی حمزه، سیدالشهدا، برابر چشمانم است و تن زخمی و پاره شدهی بسیاری دیگر... و عزیزمان مصعب، پرچمدار لشکر اسلام...»