«یک رمانک لُمپن» نام اثر عجیب دیگری از روبرتو بولانیو، نویسنده معاصر شیلیایی است که پیش از مرگ زودهنگامش در ۴۹ سالگی، منتشر شد. بولانیو نویسنده آوانگارد (تجربی و نوآوارنه) شیلیایی، نماد نسلی از نویسندگان آمریکای لاتین است که صاحب جهان ادبی منحصربهفرد و بدیعی شمرده میشوند. کسانی همچون بورخس، یوسا، فوئنتس اما با این تفاوت که بولانیو یک نویسنده مستقل محسوب میشود نه نماینده سبکی خاص در ادبیات امریکای لاتین. در «یک رمانک لُمپن»، بولانیو برخلاف آثار دیگرش که در آنها معمولا سراغ دنیای نویسندگان و شاعران و درگیرهای آنها با خودشان و محیطشان میرود، به سراغ داستان زندگی دو آدم معمولی رفته است. خواهر و برادری که پدرو مادرشان را در تصادف از دست دادهاند و پس از این فقدان است که ماجراهای مرموز و عجیب و غریبی در زندگی برایشان پیش میآید و یکی از آنها هم، راه دادن دو فرد غریبه به خانه است که رفتارهای خاص و عجیبی دارند و باعث میشوند آنها به خانه یک سلبریتی نابینا دستبرد بزنند. «پدر و مادرمان وقتی برای اولین بار دونفره به تعطیلات میرفتند، در تصادفی در جادهای حوالی شهر ناپل مردند، شاید هم جادهٔ مخوف دیگری در جنوب. ماشین ما فیاتی بود زردرنگ، دست دوم، گرچه نو به نظر میرسید. تنها مشتی آهنپارهٔ خاکستری از آن به جا ماند. وقتی در گورستان ماشینهای ادارهٔ پلیس، کنار ماشینهای تصادفی دیگر، دیدمش، از برادرم پرسیدم «مگر زرد نبود»؟ برادرم گفت چرا، معلوم است که زرد بود، اما این مال قبل است، قبل از تصادف. برخوردهای شدیدْ رنگ یا تصورمان از رنگ را دگرگون میکنند. نمیدانم منظورش از این حرف دقیقآ چه بود. از او پرسیدم. گفت: نور... رنگ... همهچیز. با خودم گفتم طفلکی بیشتر از من لطمه دیده است.» «یک رمانک لمپن» بولانیو فضای عجیبی دارد، نه رئال است و نه فانتزی. همه چیز در آن ساده می گذرد اما پیرنگ عجیب و راوی عجیبتر آن که خواهر سرآسیمه و عصبی داستان است، نمیگذارند شما کتاب را نصفه و نیمه رها کنید.