چشمانتان را ببندید و یک هیولای رنگیرنگی و بامزه را تصور کنید. چهکسی میگوید همهی هیولاها ترسناکاند؟ آنها خیلی هم مهرباناند، فقط گاهی غمگین میشوند، عصبانی میشوند و حتی میترسند. همین هیولای توی کتاب «هیولای رنگ ها» تمام احساساتش را با هم قاطی کرده است و برای همین حسابی گیج و هاجوواج شده است. او احتیاج دارد که یک نفر کمکش کند و احساساتش را به او نشان دهد. بعد هم آنها را جدا کند و بگذارد سر جای خودش.