جستجو
منو بستن

ناصر ارمنی

تولید کننده: نیستان
ناصر ارمنی تنها مجموعه داستان کوتاهی است که از امیرخانی منتشر شده است. از او اغلب داستان بلند و رمان چاپ شده بود. بنابراین این کتاب در بین کتاب‌های دیگرش متمایز و شاخص است و قطعاً طرفداران امیرخانی را راضی نگه می‌دارد. نام داستان‌های این مجموعه عبارت است از: زمزم، انگشتر، رتبهٔ قبولی، یک پژوهش خشن، کوچولو، ناصر ارمنی، کمال، سه نفر، خیابان، سال نو و گوش شنوا. سبک نگارش امیرخانی در این مجموعه داستان هم خاص است. شخصیت ناصر ارمنی هم به شکل‌های دیگری در کتاب‌های دیگر امیرخانی حضور داشتند و او از این لحاظ در کتاب‌هایش دست به شیطنت می‌زند.
قابلیت دسترسی: موجود
34,000 تومان
i h
ارسال به
*
*
Shipping Method
نام
تخمین زمان ارسال
مبلغ
گزینه حمل و نقلی تعیین نشده است

هیچکس پیرمرد را درست نمی‌شناخت. هنوز هم او را درست نمی‌شناسند. هر روز صبح با همان قیافه منظم بیرون می‌زد. موهای جوگندمی، ریش بلند و مرتب مشکی، کت بلند، که بیشتر به سرداری می‌زد و آن تسبیح سفید. انگار قالب دستش بود. قالب آن انگشتان بلند و ظریف. آن را که به دور انگشتانش می‌انداخت، اگر کمی انگشتانش را باز می‌کرد تسبیح کیپ دستش می‌شد.

وقتی با کسی حرف می‌زد، تسبیح را دور انگشت‌هایش می‌انداخت. حرفش که تمام می‌شد دوباره تسبیح را از دانهٔ اول می‌گرفت و شروع می‌کرد به شمردن و تسبیح انداختن. نمی‌دانیم چه چیزی را می‌شمرد و یا چه ذکری را می‌گفت، اما معلوم بود که با تسبیح فقط نمی‌شمرد وگرنه وقتی حرف می‌زد، شماره‌اش را نگه می‌داشت.

خانهٔ آقا ته کوچهٔ وزیر نظام بود. درست نمی‌دانستیم در کدام خانه زندگی می‌کند.

صبح‌ها او را می‌دیدیم که از کوچه بیرون می‌آمد، آرام قدم می‌زد و تسبیح می‌انداخت. سرش پایین بود. اگرچه همه، کوچک و بزرگ به آقا سلام می‌کردند اما او با کسی سلام و علیک نداشت. همه وقت آمدن و رفتنش را می‌دانستند. چند دقیقه بعد از این که آفتاب می‌زد از خانه بیرون می‌آمد. آقارضای بقال از پنجرهٔ کوچک بقالی سرک می‌کشید تا ببیند آفتاب زده یا نه. تابستان‌ها پیش از توزیع شیر کوپنی و زمستان‌ها بعد از توزیع. بعد به بهانه‌ای مثل جارو زدن و آب‌پاشی از مغازه بیرون می‌آمد و زیرچشمی به سر کوچهٔ وزیر نظام نگاه می‌کرد. آقا که از کوچه بیرون می‌آمد، آقارضا دست به سینه می‌ایستاد تا آقا بیاید و به او سلام کند. خودش سال‌ها بعد می‌گفت روزهایی که به آقا سلام نمی‌کرده برکت از کارش می‌رفته است. بعد آقا توی پیاده‌رو به سمت خیابان قدم می‌زدند. بسته به اینکه بهار باشد یا پاییز و آفتاب تا چه ساعتی بیرون زده باشد، آقا را در جایی در خیابان می‌دیدیم. همراه او می‌آمدیم سینه به سینه آقا. همیشه از همین راه می‌آمد. ما هم برای اینکه آقا را ببینیم راهمان را عوض نمی‌کردیم. اصل قضیه هم از همین جا شروع شد.

مشخصات محصولات
پدید آورندهرضا امیرخانی
تعداد صفحات138
سال انتشار1400
شمارگان1000
نوبت چاپهفدهم
قطع کتابرقعی
شابک9789643373412
نوع جلدشومیز
0.0 0
نقد و بررسی خود را بنویسید بستن
*
*
  • بد
  • عالی
*
*
*