««احساس میکنم تو زندگیام خلئی وجود دارد. خلأ تنهایی. منظورم از این تنهاییهای معمولی نیست. دوست و آشنا زیاد دارم. با مردم رفتوآمد میکنم. خیلی وقتها بچهها میآیند پیشم میمانند. هر روز یا جایی دعوت هستم یا خودم بقیه را دعوت میکنم. ولی بعد که مجلس تمام میشود و همه میروند، من هم دوباره باید برگردم به آپارتمان سرد و خالی خودم. روابط عاشقانه هم دارم. ولی گذراست. کوتاهمدت است. بقیه زن دارند. بچه دارند. خانواده دارند. زندگی واقعی یعنی همین. وقتش شده که من هم برای خودم خانوادهای داشته باشم.»
«چطور است با یکی از دخترهای همان جا ازدواج کنی؟»
«واللّه خوبهاش همه شوهر کردهاند.»
«پس با کی رابطه عاشقانه داری؟ با زنهای شوهردار؟»
«نه بابا. یکی بود که مهماندار هواپیما بود. یکی هم استاد دانشگاه. فرانسوی بود. یک دختره هم هست که پدرش تو سفارت آمریکا کار میکند. فقط همینها.»
«الآن کس خاصی را در نظر داری؟»
«نه. کس خاصی نیست.»
«خب، امثال همین دخترهایی که اسم بردی چه اشکالی دارند؟»
«نمیدانم. دختر اروپایی که شوهر نکرده باشد کم است. اهل ازدواج با عربها هم که نیستم. هر چند تا حالا هر چه زن عرب دیدهام، شوهردار بوده. پس میماند همین چند نفری که الآن اسم بردم. اینها را هم که دیدهام. میشناسمشان. به درد ازدواج با من نمیخورند.»
«ولی پسرم، تو که نیامدهای اینجا برای خودت زن پیدا کنی؟ این طوری خیلی حالت مستعمراتی پیدا میکند!» با سرخوشی خندید و ادامه داد: «تازه تو که یک ماه بیشتر اینجا نیستی. تو یک ماه که نمیشود زن گرفت! چشم هم بزنی شده هفته سوم، مجبوری صبح تا شب سگدو بزنی و آخر هم میبینی به هیچ جا نرسیدهای. مسخره است.»
جان معصومانه لبخند زد.
لیدی وینتربورن دنبال حرفش را گرفت: «چند وقت دیگر باید آنجا باشی؟»
«معلوم نیست. در حالت عادی شاید دو سال. ولی هر چیزی ممکن است.»
چند دقیقهای از بالای سر هم به بیرون نگاه میکردند. هر کس به یک طرف. چشمهای جان رو ردیف خانههای دیوار به دیواری که خاموش به هم میساییدند و از آن طرف شیشه از مقابلش میگذشتند، به دودو افتاده بود. با خودش گفت این هم از انگلستان. کاش تو این ماه آوریل در همان لبنان بود. مادرش راست میگفت: این روحیهای که گرفتارش شده بود، روحیه مبتذل و ابلهانهای بود. لازم نیست خودش را با این چیزها سرگرم کند. لااقل تا ده سال دیگر لازم نیست به فکر ازدواج باشد.»