داستان رمان پرده خوان در اوایل دهه 1930 در لیمباخ ، یک روستای صنعتی اتفاق می افتد که از افسردگی رنج می برد چرا که تمام ساکنین آن، کار خود را از دست داده اند. پسری جوان به نام کارل هافمن همراه با مادر و مادربزرگ و پدربزرگش در یک آپارتمان کوچک زندگی می کند. کارل هافمن فیلم های صامت را در سینمای محلی روستا روایت می کند. این شغل ، شغل پر درآمدی نیست و تا حد زیادی حتی می توان گفت شغلی غیر ضروری است ، زیرا فیلم ها دارای زیرنویس هستند و جمعیت سینما رو نیز بسیار اندک است ، اما کارل خودش را به عنوان یک هنرمند می بیند: او اطمینان دارد که فقط توضیحات او می تواند فیلم ها را برای مخاطبان در حال کاهش آن سینمای کوچک قابل فهم کند . هنگامی که زمانه ی فیلم های سخنگو فرا می رسد و او پس از نزاع با صاحب تئاتر یهودی کار خود را از دست می دهد ، ناگهان او دیگر هنرمند نیست. کارل احساس و علاقه اش برای رسیدن به یک هدف خاص را از دست می دهد و در نتیجه به حزب نازی می پیوندد. این اولین قدم او به سمت پایان وحشتناکش است.
عروسک برای بچه ها بازیچۀ بی جانی نیست. عروسک در خیال بچه ها جان می گیرد و با آن ها زندگی می کند. اما یک عروسک چگونه جهان را می بیند؟ فرانتس کافکا روزی در پارکی دختربچۀ گریانی را می بیند که عروسکش را گم کرده است. او تصمیم می گیرد به دخترک کمک کند. نویسندۀ مسخ، حکم، امریکا و بسیاری دیگر از آثار مطرح قرن بیستم، قلم به دست می گیرد و از چشم یک عروسک به جهان می نگرد، عروسکی که به سفری دور و دراز رفته است. گرت اشنایدر، نویسندۀ آلمانی، در این رمان پرطرفدار و تحسین شده، هم ما را با زندگی و زمانه و آثار کافکا آشنا و هم با پایانی حیرت انگیز غافلگیرمان می کند.