«بله. اگه این دو تا عاشق به هم نرسن به چه دردی میخوره؟ منظورم اینه که اصلاً چرا نوشته بشه؟ اگه به هم نرسن انگار چیزی گفته نشده. قصهای شروع نشده اصلاً. قصه ته نداره اونوقت. مثل اینکه بگی دو تا آدم به هم نرسیدن. هیچی نشدن چون طوری نشد که چیزی معلوم بشه. خلاصه...»
«باشه قبول، به هم میرسن. پس اون دو تا زن باید جایی آشتی کنن.»
«بله.»
«خودشون آشتی کنن.»
«بله.»
«خب اینم قصه میخواد. چون گره اینه که اینا چطوری و چرا با هم آشتی میکنن که اون دو تا عاشق به هم میرسن. تعلیق قصه با این دو تاس. فرض اول ما هم اینه که این دو تا طوری با هم قهرن که امکان نداره آشتی کنن. به این میگن تعلیق. خود قهر مهم نیس. از این به بعد، چطور آشتی کردنِ اینا مهمه. “تعلیق تو چطور میشه آشتی کننِ” این دو تاس.»
«تعلیق؟»
«بله تعلیق. اون دو تا سر یه چیزی اختلاف دارن، شدید یا هر چی. حالا باید آشتی کنن. تمرکز روی آشتی کردن دو تا زن، دو تا مادرِ قهرکرده مهمه.»
«اگه نشه یه تعلیق مهیب گذاشت تو قصه، عیب از ایدهاس؟»
«نه. ولی بالاخره نمیشه که تعلیق نداشته باشه، هر چند کم، کمرنگ.»
«سخته.»
«سخت نیس اما سماجت میخواد. دو تا زن بومی تو یک جزیره چه دعوایی میتونن داشته باشن؟»
امکان این نبود که بروم از تکتک اهالی جزیره بپرسم اینجا در این جزیره چه چیزی باعث قهر بدخیم میشود، خاصه بین دو تا زن آشنا. اصلاً مطمئن نبودم در این جزیره دو زن باشند که حالا با هم اینطوری قهر باشند اما به هر حال همیشه دو زن در یک فامیل ممکن است قهر بکنند و از بد حادثه دختر و پسر آنها عاشق هم بشوند. موضوع باید از بومیت محل در میآمد، از فرهنگ یا آداب یا... بله باید میگشتم در آداب، در فرهنگ و رسوم.