ریچارد ا. استوارت سرگرد نیروی دریایی امریکا و کارشناس مسائل اطلاعاتی و مخابرات است. وی در سال ۱۹۷۳ از آکادمی نیروی دریایی فارغالتحصیل شده و سپس از دانشگاه جورجتاون درجهٔ فوقلیسانس در رشتهٔ حکومت دریافت داشته است. تاکنون مقالات متعددی دربارهٔ مسائل سیاسی و نظامی در نشریات حرفهای از قبیل مجلهٔ دانشگاه جنگ، نشریهٔ نیروی دریایی، نشریهٔ بینالمللی نیروهای مسلح و مجلهٔ تفنگداران دریایی امریکا منتشر کرده است و این نخستین اثر پژوهشی اوست.
«عزازیل»اولین رمان از مجموعه رمان های کارآگاهی تاریخی ارست فاندورین است که توسط بوریس آکونین ، نویسنده روسی نوشته شده است. همانگونه که در پایین خلاصه ای از این داستان آمده، شما در این کتاب با رمانی سرشار از جنایات مرموز و تعقیب و گریز های سازماندهی شده طرف هستید. همچون داستان های بزرگ روسی، رمانی پر از حوادث نامحسوس و شخصیت های متفاوت. این رمان در تاریخ 13 مه 1876 می گذرد. و داستان با یک دانشجو به نام ، پیوتر کوکورین که در پارک عمومی در مقابل یک زن نجیب زاده جوان و زیبا ، الیزاته فون اورت-کولوکولتسوا ، خودکشی می کند، آغاز می شود. وصیت نامه او ثروت بزرگ خود را به بخش تازه افتتاح شده مسکو در خانه آستیر ، یک شبکه بین المللی مدارس برای پسران یتیم ، که توسط یک نجیب زاده انگلیسی ، لیدی آستایر تاسیس شد ، می سپارد. پرونده خودکشی ظاهرا باز و بسته به کارآگاه 20 ساله بی تجربه اراست فاندورین می رسد. او با الیزاتا مصاحبه می کند و بلافاصله عاشق او می شود. تحقیقات بیشتر نشان می دهد که کوکورین در حال بازی رولت روسی (در رمان "رولت آمریکایی") با دانشجوی دانشگاه دیگری به نام اختیرتسف بود. فاندورین از Akhtyrtsev دم می زند ، که او را به سمت زنی موی تیره و حسی به نام آمالیا بژتسکایا سوق می دهد که فاندورین او را از تصویری در اتاق کوکورین می شناسد. او به دنبال Bezhetskaya به خانه اش می رود ، جایی که او وقت خود را برای بازی با بسیاری از مردانی که برای دیدار می آیند ، می گذراند. در خانه بزتسکایا ، فاندورین با کنت زوروف ، یک افسر ارتش که به نظر می رسد آمالیا به او علاقه دارد ، ملاقات می کند و مجددا اختیرتسف را می بیند. اختیرتسف و فاندورین با هم خانه آمالیا را ترک می کنند تا مشروب بخورند و اختیرتسف به فاندورین فهماند که بازی رولت روسی بین او و کوکورین ایده بژتسکایا بوده است. درست همانطور که به نظر می رسد رمز و راز خودکشی کوکورین حل شده است ، یک قاتل مرموز چشم سفید ، اخشتستف را با چاقو کشته و می کوشد فاندورین را بکشد. مرد چشم سفید یک کلمه را زمزمه می کند: " عزازیل ". قتل اختیرتسف توجه زیادی را به آنچه که یک پرونده عادی به نظر می رسید جلب می کند. فاندورین رئیس جدیدی به دست می آورد ، ایوان برلینگ ، کارآگاهی پیچیده و آشنا به تکنیک های مدرن تحقیق. برلینگ معتقد است که این قتل کار یک سازمان تروریستی به نام "عزازیل" است که در مسکو فعالیت می کند.
دیگران داستان کوچهای غریب است، کوچهای ناخواستهای که برآمدن نیروهای اقتدارگرا، با پشتوانهٔ تودههای بیشکلِ وسیع، بر دیگر خردهفرهنگها تحمیل میکنند؛ داستانِ کند و کاو دقیق زمینههای روانشناختی و اجتماعی جامعهای که تغییرات عمیق سیاسی را از سر گذرانده و پسلرزههای آن، تحولات اجتماعی را در سطوح گوناگون رقم زده است؛ داستانِ انسانهایی عادی با ترسهای بزرگ و رؤیاهای نهچندان بزرگ که در اینگونه تحولات در آغاز ضربهٔ ناگهانیِ جداافتادگی ذهنی و طرد را تجربه میکنند و بعد بهتدریج خصوصیات و خصلتهای انسانیشان را در نظر انبوه جمعیتِ بیشکل از دست میدهند و آرامآرام به آستانهٔ جداافتادگیِ جسمی و تبعید سوق داده میشوند. ماهر اونسال زندگی کسانی را به عرصهٔ روایت برکشیده است که معمولاً در روند سریع وقایع محو میشوند و رنجها و خاطراتشان تنها در حافظهٔ خودشان باقی میماند.
عالیجناب کیشوت رمانی از گراهام گرین است که در سال 1982 منتشر شده است. این کتاب بر اساس رمان کلاسیک اسپانیایی "دون کیشوت" است که در سال 1605 و 1615 توسط میگل دو سروانتس نوشته شده است. این کتاب دارای لحظات کمدی بسیاری است ، اما همچنین تأملاتی در مورد مواردی مانند زندگی پس از دیکتاتوری، کمونیسم و ایمان کاتولیک را ارائه می دهد. پدر کیشوت ، کشیش کلیسا در شهر کوچک ال توبوسو در منطقه لا مانچا در اسپانیا ، خود را از نوادگان شخصیت سروانتس به همین نام می داند ، حتی اگر مردم به او اشاره کنند که دون کیشوت یک شخصیت ساختگی بود. یک روز ، او کمک می کند و به یک اسقف مرموز ایتالیایی که ماشینش خراب شده غذا می دهد. اندکی پس از آن ، توسط پاپ به او لقب منصوب اعطا می شود ، که باعث تعجب اسقف می شود زیرا او بیشتر با سوظن به فعالیت های پدر کیشوت می نگرد. او کشیش را به تعطیلات ترغیب می کند ، و بنابراین کیشوت و شهردار سابق شهر ، سانچو، با ماشین قدیمی خود سفری را درون اسپانیا آغاز می کند. در سیر حوادث بعدی ، کیشوت و همراه او در مسیر عبور از اسپانیا انواع ماجراهای خنده دار و مهیج را در امتداد راه جدش تجربه می کنند. آنها با معادل های معاصر آسیاب های بادی روبرو می شوند ، با مکان های مقدس و نه چندان مقدس و با انواع گناهکاران روبرو می شوند. در گفتگوهای خود در مورد کاتولیک و کمونیسم ، این دو مرد به هم نزدیک می شوند ، شروع به درک بهتر یکدیگر می کنند اما همچنین اعتقادات خود را زیر سوال می برند.
«روبرت موزیل» نویسندهای بود که به نظر میرسید مارکی دوساد و فئودور داستایفسکی را در آغازین سالهای قرن بیستم، پیچیده درون هم، احضار کرده است! انگارهی عمیقا مدرن موزیل، به کنکاش لایههای روانشناختی انسانی پرداخت که آرامآرام داشت متوجه میشد جهان همانقدر که بیرون از او با پیچیدگی در جریان است، درون او پیچیدهتر و دور از دسترستر است! 30 ساله بود که اولین شاهکارش را نوشت؛ «پریشانیهای ترلس جوان»؛ رمانی دربارهی سه دوست نوجوان که تصمیم میگیرند همکلاسی دزدشان را تنبیه کنند؛ تنبیهی که شکنجه/ بازجوییست بدون در نظر گرفتن هیچ فرمی از اخلاقیات انسانی! ترلس، یکی از این سه نوجوان است که پریشاناحوالی و آشفتگیهایش، ورای دو دست دیگرش، یادآور میلورزیهای سرشار از شدت شخصیتهای ساد و درعینحال روان زخمی و رنجور مردان و زنان داستایفسکی است؛ عصارهی اروپای پساز عصر روشنگری که قرار است شمایلهای آخرین قرن هزارهی دوم پساز میلاد مسیح باشند! همان انسان تراز نوین، همان سفیدپوست متمدن که در کمتر از یک دهه بعد از کتاب موزیل، در فاصلهای سی ساله، دو جنگ بزرگ با دهها میلیون کشته به بار آورد. پریشانیهای ترلس جوان، به چالش کشیدن مردمانیست که هیولای درونشان را زیر پوست ادب مزورانهی خرد مطلق مدرنیته پنهان کردهاند؛ توحش لایههای بسیاری دارد که پیچیدهترینشان درون انسان سفیدپوست غربی لانه دارد؛ داستان ترلس و دوستانش روایت مثالی همین پیچیدگی وحشتزایی هستند که پایانی ندارد!
اگر این حکم پذیرفته باشد که «ملّتها دارای همان حکومتی هستند که شایستگیاش را دارند»، آنگاه هر حکومتی مشروع است و نیز هرچه بر سر هر ملّتی آید مشروع است. اما همواره حتی زیر حکم حکومت جور کسانی خواهند بود که نومیدانه زمزمه کنند: «به ضرب گلوله از پا درآمدن صد بار بهتر از دست روی دست گذاشتن و آرام نشستن است». حتی در شهری با میلههای آهنی که در آن هیچکس نه انتقادی به زبان آورده نه انتقادی شنیده و همگان خود را مکلف میدانند که طبق انتظار سیستم زندگی کنند فقط یک نفْس بیقرار، یک آدم شوریدهسر متمرد، یا حتی یک خیالباف محض کفایت میکند که آگاهی خفتهی مردمان بیدار شود؛ همینکه به ترس خود آگاه شوی درمییابی که ترس حاکم جور چند برابر توست. اما کی درمیرسد آن لحظه؟ چه وقت انسان ترسخورده درمییابد آنکس که ترس به جانش میاندازد، خود، در ترسی دائمی از مردمانی به سر میبرد که رعب و وحشت را بر آنها حاکم کرده است؟ چه وقت انسان ترسخورده درمییابد که امپراتور عریان است؟ و چون او، لوانتن شهری با میلههای آهنی، به ترس حاکم جور آگاه میشود، چشم میگشاید و پیرامون خود را نیز میبیند و دیگرانی را مییابد همچون خودش شورمند و آگاهشده از ترس امپراتور، دیگرانی که سودای روزی را در سر میپرورند که شعلهای بخیزد و قصر پشت میلههای آهنی را در کام کشد و مردمان به قصر یورش برند و حاکم جور را به زیر کشند…اما آرزوهای مردمانی این اندازه فسرده و ترسخورده یکشبه به بار نمینشیند.