یولائوس: اکنون دیرزمانیست که این را میدانم. مردی که زاده میشود تنها به سود همسایگانش زاده میشود، اما مردی که دلش برای سود خودش میتپد به درد شهرش نمیخورد، و دشوار میتوان با او سر کرد و نفعش تنها به خودش میرسد.
این را بسیار، نه در سخن که خود در عمل تجربه کردهام.
آری، تجربهٔ خودم این را میگوید.
میدانی، من آنگاه که میتوانستم در آرگوس بنشینم و زندگانیِ راحتی داشته باشم، بهخاطر سرفرازی و احترام به پیوندهای خویشاوندی، بیش از هر کس دیگر، هراکلس را، آنگاه که در میان ما بود، در بسیاری از کارهای مردافکنش یاری دادم.
و اکنون، اکنون که هراکلس رفته است تا در میان باقی خدایان بزید، من از تمامی فرزندانش مراقبت میکنم. من تمامی ایشان را به زیر پروبال خویش گرفتهام و پشتیبان آنانم، گرچه اکنون من خود نیز نیازمند آنم که کسی پشتیبانم باشد. زیرا آن هنگام که خدایان هراکلس را به آسمان بردند، یوریستئوس، پادشاه آرگوس، کمر به قتل تمامی ما بست، اما ما گریختیم. گریختیم و جانمان را نجات دادیم اما سرزمینمان را نه.
ما خانهوکاشانهمان را وانهادیم و اینک در تبعید، پیوسته از سرزمینی به سرزمینی دیگر میرویم، زیرا یوریستئوس، افزون بر تمامی آن بیحرمتیها که در حق ما کرده، بر آن شده است که باز هم ما را خوار دارد. او تا خبردار میشود که ما در سرزمینی ماندگار شدهایم به آنجا پیکهایی میفرستد و از فرمانروای آن سرزمین میخواهد که ما را از آنجا براند و بدو واگذارد.
یوریستئوس به آن فرمانروا میگوید که آرگوس شهری نیرومند است که نه میتوان با آن آشتی کرد، نه با آن درافتاد و اینکه سعادت با او، یوریستئوس، یار است. آنگاه آن راهبران که ناتوانی من و کمسالیِ این کودکان را میبینند، بهتر میدانند که سخن آنکس را که نیرومند است بشنوند، و از این روست که هماره ما را از سرزمینهاشان میرانند.