روزنامهنگار: از اون یکشنبههای درست و حسابی برای رفتن به ییلاقه.
انگلیسیها قدمزنان و آسوده خارج میشوند.
روزنامهنگار که تنها مانده بهسمت خانهٔ چوبی برانژه میرود.
در همین لحظه برانژه سر از پنجره بیرون میآورد و به آسمان و چمن مینگرد و میگوید:
برانژه: چه یکشنبهٔ خوبی.
روزنامهنگار: آقای برانژه، لطفاً. شما آقای برانژه هستید؟ میبخشید، من روزنامهنگارم...
برانژه وانمود میکند که دارد میرود.
تمنا میکنم نرید، نرید.
سر برانژه دوباره نمایان میشود، درست مثل خیمهشببازی.
من فقط میخواستم چند تا سؤال ازتون بکنم.
سر برانژه ناپدید میشود.
چند تا سؤال خیلی ساده. تمنا میکنم، آقای برانژه. فقط یک سؤال.
برانژه دوباره سرش را بیرون میآورد.
برانژه: من تصمیم گرفتهم دیگه به سؤالهای روزنامهنگارها جواب ندم. (دوباره سرش را توُ میبرد.)
روزنامهنگار: فقط یک سؤال. سؤال روزنامهنگاری نیست، سؤال روزنامهایه. من رو مخصوصاً فرستادهن این رو از شما بپرسم. خیلی مهم نیست، خیلی مهم نیست، نگران نباشید.
برانژه: (سرش را دوباره بیرون میآورد.) من وقت چندانی ندارم. کار دارم. یا بهتره بگم، کار ندارم، شاید هم کار پیدا کنم، کسی چه میدونه؟ من از اروپا اومدهم انگلیس استراحت کنم، برای فرار از کار.