پنج نفر با پنج نام خانوادگی مختلف به رئیس تلفن میکردند. در شیفت صبح، من مسئول جوابدادن به تلفنها بودم و صدای تکتکشان را میشناختم. همهمان خبر داشتیم که هرکدامشان با رئیس سروسرّی دارند و گاهی زیرجلکی دربارهشان پچپچ میکردیم.
مثلا برای شخص من، کالوو زنک چاق و پررویی بود که ماتیکش را پهنتر از لبش میکشید؛ روئیس زن چسانفسانکرده اما بیآدابی بود که موهایش را یکوری روی یک چشمش میریخت؛ دوران زن لاغرمردنی مثلا روشنفکری بود از قماش آن موجودات لش و بیحوصله؛ و سالگادو زنی لبقلوهای بود که جز جاذبهٔ جنسی حُسن دیگری نداشت. تنها صدایی که زنی آرمانی را مجسم میکرد صدای ایریارته بود، زنی نه چاق و نه لاغر، با بدنی چنان موزون که آدم را به تحسین خالقش وامیداشت، زنی نه زیاده خودسر و نه بیش از حد رام، زنی تمامعیار، زنی باشخصیت. من او را اینطور تصور میکردم. با شنیدن خندهٔ رها و بیتکلفش شخصیت او را در ذهنم بازمیساختم. در فاصلهٔ سکوتهایش، چشمان سیاه و غمناکش را مجسم میکردم و از صدای گرم و بامحبتش میفهمیدم چقدر مهربان و دوستداشتنی است.
ما بر سر آن چهار نفر دیگر با هم اختلاف نظر داشتیم. مثلا اِلیسالده تصور میکرد سالگادو زنی ریزهمیزه و صاف وساده است، روسی معتقد بود کالوو شخصیتی خشک و نجوش دارد و کورِّئا میگفت روئیس از این لکاتههای معمولی است که امثالشان همهجا پیدا میشود. اما وقتی به ایریارته میرسیدیم، همه یکصدا میگفتیم این زن معرکه است. حتی شکل وشمایل او هم که از صدایش در ذهنمان ساخته بودیم تقریبآ یکی بود. شک نداشتیم که اگر روزی درِ اداره را باز کند و بدون هیچ حرفی فقط لبخند بزند و داخل شود، همگی بیبروبرگرد او را بهجا میآوریم، چون لبخند بینظیرش در ذهن همهمان یکی بود.
رئیس، که در امور محرمانهٔ اداری اندکی بیمبالات بود، وقتی پای این پنج نفر به میان میآمد، خدای احتیاط و محافظهکاری میشد. در این مواقع، گفتوگویش با ما چنان مختصرومفید بود که آدم ناامید میشد. به تلفن جواب میدادیم، دکمهٔ برقراری ارتباط دفتر رئیس را میزدیم و مثلا میگفتیم: «سالگادو.» او هم فقط میگفت «وصل کنید» یا «بگو نیستم» یا «بگو یک ساعت دیگر تماس بگیرد». گرچه میدانست میشود به ما اعتماد کرد، دریغ از یک کلمه شوخی یا حرف بیشتر.
نمیدانم چرا تعداد تماسهای ایریارته از بقیه کمتر بود، گاهی دو هفته یکبار. گفتن ندارد که وقتی او زنگ میزد، چراغ اشغال تلفن رئیس دستکم یکربع روشن میماند. چقدر دلم میخواست یکربع تمام گوشم را بسپارم به آن صدای مخملی، آن صدای شیرین و مطمئن!
یکبار دل به دریا زدم و چیزی به او گفتم، یادم نیست چه. او هم جواب داد، یادم نیست چه جوابی. عجب روزی بود! از آن وقت به بعد، همیشه آرزو میکردم بتوانم کمی بیشتر با او حرف بزنم. امیدوار بودم همانطور که من صدایش را میشناختم، او هم صدای مرا بشناسد. یک روز صبح به سرم زد و گفتم: «ممکن است تا برقراری تماس کمی منتظر بمانید؟» و او جواب داد: «حتمآ، تا هروقت که لازم باشد، به شرطی که خودتان سکوت را پر کنید.» شک ندارم آن روز رفتارم مثل احمقها شده بود، چون فقط توانستم دربارهٔ وضع هوا، کاروبارم و تغییر احتمالی ساعتهای کاری چیزهایی ببافم. اما در فرصت دیگری که پیش آمد، به خودم دل وجرئت دادم و واقعآ با هم حرف زدیم، حرفهایی کلی اما بامعنا و روشن. از آن زمان به بعد، دیگر صدای مرا میشناخت و به محض آنکه میگفت «احوال شما، آقای منشی؟»، دلم هُرّی میریخت.
چند ماه بعد از این تغییر اوضاع، برای گذراندن تعطیلات به سواحل شرقی رفتم. سالها بود که به امید یافتن گمشدهام تعطیلات را در سواحل شرقی میگذراندم. همیشه فکر میکردم بالاخره در یکی از همین سفرها زن رؤیاهایم را پیدا میکنم و او به ندای قلبم پاسخ میدهد. از شما چه پنهان، من خیلی احساساتیام. گاهی به همین خاطر خودم را سرزنش میکنم. به خود نهیب میزنم که در این دوره وزمانه باید به فکر خودت باشی، حسابگر باشی، اما فایده ندارد. میروم سینما و مینشینم پای یکی از آن فیلمهای سوزناک مکزیکی دربارهٔ بچهیتیمها و پیرمردپیرزنهای بدبختبیچاره. با اینکه شک ندارم سراسرش دروغ است، باز نمیتوانم جلو بغضم را بگیرم.