آخوند محلهشان هم بعد از کلی مقدمه و مؤخره گفت: «تعبیر خاصی ندارد، صدقه بده. بهش توجه نکن. برای کسی هم تعریف نکن، خطر دارد! ساواک خطرناک است! تقیه کن. تو چهکار داری به اینجور چیزها. روایت داریم تقیه ریشهٔ دین است.»
پیش یکی از منبریهای معروف تهران خوابش را تعریف کرد. شیخ بیمقدمه زد به سینهٔ خلیل و گفت: «اضغاث است تعبیر ندارد. اضغاث احلام است آقا، اضغاث احلام بله! تو چهطور جرئت میکنی همچین مطلبی را به اعلیحضرت نسبت بدهی، ظلّ الله است پدر این ملت است، تنها شاه شیعه است! تو را عاق میکند. تو چهطور جرئت میکنی همچین مطلبی تعریف کنی؟ تو چهطور میتوانی؟... نکند تو هم طرفدار آن خرابکارها باشی؟ تو میدانی شاه و فرح چهقدر خدمت کردهاند! آن وقت شاه را مثل ضحاک میبینی؟ برو به حرم امام رضا، توبه کن! برو برو توی شاه عبدالعظیم توبه کن! تا عاقت نکرده برو توبه کن.»
- حاج آقای اضغاث من فقط تعبیرش را پرسیدم.
- شماها خرابکارید! یاغی هستید یاغی هستید! میخواهید از لسان من علیه اعلیحضرت تبلیغات کنید! حاش لِلّه! هیهات... هیهات...
با بهت و خشم نگاهش کرد، زیرلب گفت: «اضغاث نادان.» حرکت کرد که برود بیرون، شیخ صدایش را بلند کرد: «به روحانیت و اعلیحضرت توهین میکنی؟ وایستا ببینم.» خلیل که شده بود گلولهٔ خشم برگشت. مشت شد، فرود آمد بر صورت شیخ، عمامهاش افتاد زمین. خلیل بریدهبریده گفت: «نا... نجیب... این دفعه... میکشمت.» تا مردم جمع شوند به صدای، حاج آقای اضغاث. خلیل دور شده بود از آنجا.
بالأخره بعد از کلی پرسوجو، در قم به خطاط بینامی رسید که میگفتند از شاگردان قاضی طباطبایی است همدرس علامهطباطبایی، اسم و آدرس ندارد. کارش تصحیح متون عرفانی است و کتابت اسماءُ الله. خودش میرود سراغ آدمها. او وقتی حرفهای خلیل را شنید گفت: «میخواهند پسرت را بکشند.»
خلیل گفت: «من چهکار کنم؟»
- اگر مقابله کنی جان خودت هم به خطر میافتد. سعی کن محل زندگیات را تغییر دهی. سعی کن مدتی از جلوی چشمش دور باشی. سعی کن پا روی دمش نگذاری. سعی کن از آن منطقه بروی!
- کجا بروم؟