تمام روزها و هفتههایی که من کنار هانکا راه میرفتم، سرم پایین بود و به پاهای برهنهمان نگاه میکردم که در گلولای فرو میرفت. خیلی کم باهم حرف میزدیم، آنهم آهسته و فقط دربارهٔ یک چیز: فرار. آخرین باری را که فرانتس تیری شلیک کرد خوب به یاد دارم، همان موقع از کنار تابلویی رد شدیم که رویش ناشیانه نوشته شده بود «بهسوی پراگ». قدمهایمان را آهسته کردیم و آرام دستهای همدیگر را فشار دادیم و باجدیت باهم قراری گذاشتیم که کمی مضحک هم بود، قول دادیم که پا پس نکشیم. هر اتفاقی هم که میافتاد، باید به پراگ میرسیدیم. از لحظهای که اردوگاه را ترک کردیم و آن صدای تیراندازی اساسها حاکی از این بود که کار دخترها را در بیمارستان پادگان تمام کردهاند، جز فرار در فکر چیزی نبودیم. خیلیهای دیگر هم به همین نتیجه رسیده بودند و بعضیها حتی اندک تلاشی هم کردند. جایی در امتداد راه میخزیدند لای بوتهها و منتظر میماندند تا دستهٔ نفرات از کنارشان رد شود. اما همیشه برمیگشتند. مواجه شدن با ناشناختهها تنهایی سخت بود.
هانکا گفت: «تا موقعی که همینطور همه کنار هم راه میرویم کاری ازمان ساخته نیست، جز راه رفتن و راه رفتن و منتظر ماندن تا کی فرانتس ما را هم جایی با تیر بزند. نباید خودمان را بابت چیزی سرزنش کنیم و بیشترازاین هم ازمان انتظار نمیرود. ولی وقتی خودمان باشیم و خودمان، همهچیز دیگر به خودمان بستگی دارد. آنوقت باید دستبهکار شویم.»
بهنظرم حق با او بود. تا موقعی که همه کنار هم راه میرفتیم پشتمان بههم گرم بود و خیالمان آسوده بود که هم را داریم. ما همه باهم از ترس و سرما لرزیده بودیم، گرسنگی کشیده بودیم و آزار دیده بودیم. ما سرنوشت مشترکی داشتیم، نیز سفری مشترک، و در پایان آن سفر، حتی شاید مرگی یکسان. اما باید خودمان را آزاد میکردیم... آنلحظه پیبردم که فقط یک راه داشتیم. فقط باید عزممان را جزم میکردیم و تصمیم میگرفتیم و من به بزرگترین آزادیای دست مییافتم که هرکسی، در آنزمان و در آن نقطهٔ زمین، ممکن بود از آن برخوردار باشد. همینکه از سیطرهٔ سرنیزهها خارج میشدم، راهم را جدا میکردم. به جایی یا چیزی تعلق نداشتم. کسی از وجودم خبردار هم نمیشد. شاید فقط چندساعت یا چندروز نصیبم میشد اما همین هم آزادیای بود که میلیونها نفر حتی تصورش را هم نمیکردند. نه ممنوعیتی نه امرونهیای که بخواهم نگرانش باشم. اگر هم دستگیر میشدم، مثل پرندهای بودم که حین پرواز گلوله میخورد، مثل بادی که در بادبانی گیر میافتاد.
اغلب زیر سقف آسمان میخوابیدیم ولی آن شب در روستایی اتراق کردیم. اولش از میدان سرسبز روستا گذشتیم که پشت هر پنجرهاش چشمانی متعجب و حیرتزده تماشایمان میکرد. کمی بعد به دیواری رسیدیم که دورتادور مزرعهٔ بزرگی کشیده شده بود. آخرسر، از در ورودی بزرگی گذشتیم و وارد محوطهای شدیم و در آنطرفِ دیوار، بعد از در کوچکتری گذشتیم که درِ حصاری چوبی بود و وارد محوطهای شدیم که انبار علوفهٔ بزرگی را دردلش جاداده بود. هانکا شانه بالا انداخت و گفت: «خب اینهم از این. بدبیاریهای امشبمان هم تکمیل شد؛ موش هم نمیتواند از اینجا برود بیرون. درِ انبار، حصار و دیوار!»
مدتی پاهایمان را در گلولای روی زمین کشیدیم و منتظر شام ماندیم. روستاییها از ذخیرهٔ آذوقهٔ خودشان برایمان شام آماده کردند؛ دو سیبزمینی گرم برای هر نفر. بعد همه هجوم بردند سمت انبار علوفه و سر جای خواب باهم گلاویز شدند. همه دنبال جای خوابی بودند که دستکم در آن تاریکی مطلق کسی با کفش پا نگذارد روی صورتشان.
مدتی همانجا دمِ ورودی انبار ماندم. مطمئناً تا صبح دیگر کسی بیدار نبود که حواسش به ما باشد. نگهبانها همیشه سر پستشان چرت میزدند. قفل هم از آن قفلهای معمولی بود و با دو میخ زنگزده روی در انبار نصب شده بود.
یکی از دخترها دستم را گرفت و کشاندم توی سایهٔ در و گفت: «گوش کن! شنیدم که فردا میرویم سمت شمال. هرگز دیگر مثل امروز اینقدر بههم نزدیک نیستیم.»
ظاهراً همه متوجه شده بودند در ذهن من چه میگذرد.
«ببین چی پیدا کردم: یکجفت کفش. لنگهٔ هم نیستند و رویهشان با سیم به کفشان وصل شده اما باز هم از هیچی بهتر است.»