جستجو
منو بستن

رهیده (کاشوب4)

تولید کننده: اطراف
مجموعه‌ی کآشوب؛ بنا دارد که اگر خدا بخواهد هر سال از منظری دیگر و آدم‌هایی دیگر به حال و هوای امروز ما و روضه‌ها نگاه کند. در این کتاب هجده نفر از گروه‌های مختلف اجتماعی با گرایش‌های فکری متفاوت درباره‌ی رابطه‌ی خودشان و محرم نوشته‌اند. تفاوت سبک زندگی و دغدغه‌های نویسندگان باعث شده که هر کدام از زاویه‌ای به این ماجرا نگاه کنند. محرم در اردوگاه‌های رژیم بعث، سفر اربعین با توریستی کانادایی، عزاداری پاکستانی‌ها در حاشیه‌ی پایتخت، آماده کردن یک تعزیه‌ به همراه کودکان روستایی در تربت‌حیدریه، گشت‌و‌گذار توریستی در مجالس سخنرانی پایتخت و سفر غیرقانونی به عراق بخشی از موضوعات متفاوتی است که در کتاب چهارم مجموعه‌ی کآشوب روایت شده‌ است.
قابلیت دسترسی: موجود
40,000 تومان
i h
ارسال به
*
*
Shipping Method
نام
تخمین زمان ارسال
مبلغ
گزینه حمل و نقلی تعیین نشده است

درِ حیاط باز بود. سه روز آخر دههٔ اول، درِ بیشتر خانه‌های محل باز است. مثل یک جور رسم. از این رسم‌ها که کسی کاری به کارش ندارد و خودش نرم‌نرم می‌آید جا خوش می‌کند وسط زندگی. این هم یک جورش است. انگار که خانه‌ها آغوش گشوده باشند برای هم، برای همه؛ که هر کس سرش را بگذارد درگاهِ شانهٔ آن یکی و از خود عاشورا تا همین دیروز، غم به غم و مصیبت به مصیبت گریه کند. یکی می‌گفت این‌جا، توی این محل، کسی چیزی ندارد که دزد بزند و برای همین درها باز است. نداری همین‌طوری است. داراها هر کاری بکنند هزار فلسفه دارد و فلسفه‌اش را توی کتاب‌ها می‌نویسند. ندارها اما همه چیزشان به حسابِ نداری است. نمی‌دانم، به هر حال در خانه‌ها باز است. همه‌شان نه، بیشترشان.

صدای هر دسته‌ای که از دور بیاید و «یا حسین» ش جوری در هوا بپیچد که یعنی سمت خانه‌های یک راسته روانه است، بزرگ و کوچک جمع می‌شوند دم در. بعد که صدا نزدیک‌تر شود و دسته برسد، اهالی خانه و زنجیرزن‌های دسته و پیاده‌های دنبالش جوری کنار هم می‌ایستند و جوری توی چشم‌های هم زار می‌زنند که آدم نمی‌فهمد اهل خانه برای دلداری دسته آمده‌اند یا برعکس؟ بعضی‌ها دم خانه‌شان صندلی می‌گذارند. بعضی‌ها قالی و پتو پهن می‌کنند. دسته که بایستد و دم بگیرد، پیاده‌ها می‌آیند می‌نشینند روی صندلی‌ها و قالی‌ها و پتوها و غریبه و آشنا یکی می‌شوند. من هیچ‌وقت توی این محل خانه نداشتم که بخواهم درش را باز بگذارم. هر سال روی یکی از همین قالی‌ها بُر می‌خورم توی جمعیت. بعد دیگر بستگی دارد کجا چهرهٔ آشنا ببینم، کجا یک دختربچه‌ای، پسربچه‌ای، کسی، اسمم را صدا بزند و یاد سالی که معلمش بودم بکند تا همان جا اهل شوم؛ اهل محل.

آن سال دنبال دستهٔ سینه‌زنیِ پسربچه‌های سرابی که هفت هشت ده‌تایی‌شان را می‌شناختم راه افتادم. ریل راه‌آهن را راست گرفتم و سر یکی از خیابان‌های لبِ خط، دم یکی از ایستگاه‌صلواتی‌ها، عکس صابر را که دیدم کج کردم سمت کوچه‌شان. صابر را اولین بار وقتی دیدم که آمده بود کولر کلاس‌مان را درست کند. بعد از آن، سر خرابی هر چیزی دیدمش، گفتم «کاسب نیستی آقا صابر. یه جوری وسایل رو درست می‌کنی که دیگه هیچ‌وقت خراب نشن.» سلام‌علیک‌مان که قدری بیشتر شد، یک بار جلویم را گرفت و پرسید «کتابای سال آخر دبیرستان رو از کجا گیر بیارم؟» بعد گفت که زنش می‌خواهد دیپلم بگیرد.

مشخصات محصولات
پدید آورندهجمعی از نویسندگان
شمارگان4000 نسخه
تعداد صفحات222
سال انتشار1400
قطع کتابوزیری
نوبت چاپاول
شابک9786226194549
نوع جلدشومیز
0.0 0
نقد و بررسی خود را بنویسید بستن
*
*
  • بد
  • عالی
*
*
*