دنیا پر است از میلیون ها گونه ی حیوانی که همه شان خاص و بی همتا هستند. اما خیلی از این حیوانات در حال انقراضند. این کتاب ما را یک روز کامل با کرگدن ها، ببرها، نهنگ ها، پانداها و بقیه ی حیوانات همراه می کند و کمکمان می کند قدمی برای جلوگیری از ناپدید شدن این حیوانات از روی زمین برداریم. حالا ما که ساکنان دیگر سیارهی زمین هستیم باید قول بدهیم نگذاریم این گونه ها غیبشان بزند.
این رمان درباره شخصیت نوجوانی به اسم داوود داله است که داله به معنای دو شاخه (V شکل) تیرکمان سنگی است و این شخصیت دالهای را در اختیار دارد و سایر ملزومات تیرکمان سنگی را ندارد. این شخصیت به این دلیل که کارش جمعآوری داله است به او داوود داله میگویند و ماجراهایی برای این شخصیت رخ میدهد. به گفته وی، این کتاب مربوط به زمان جنگ تحمیلی است و در بردارنده روایتی از شیطنت بچههایی است که در فضای جنگ بودهاند. کتاب به نوعی با جنگ مرتبط می شود و به ساقط کردن هواپیمای ما از سوی آمریکا در اواخر جنگ نیز میپردازد.
نخستین اثر منتشر شده اشتاین بک پس از مرگ ، «آرتور شاه و دلاوران میزگرد» ، تفسیری مجدد از داستان های مالوری ، "مرگ آرتور" است. در این تلاش بسیار موفق برای انتقال مالوری به انگلیسی مدرن ، اشتاین بک ریتم و لحن اصلی انگلیسی میانه را بازسازی کرد.
استینک میخ شده بود به کانال هواشناسی و چشم از آن برنمیداشت که یکدفعه از توی ایوانِ خانه، صدای تلقتلوق و دنگدونگ شنید. از روی کاناپه پرید پایین و رفت که ببیند جریان از چه قرار است. با دیدن پستچی با خوشحالی فریاد زد: «پستچی! کسی برایمان یک بسته فرستاده!» جودی از پشتسرش داد زد: «استینک، نکند دوباره نامه نوشتهای و خرت و پرتهای مجانی سفارش دادهای؟ اگر این کار را کرده باشی، مامان و بابا حسابی خدمتت میرسند.» استینک گفت: «نع!» و در را باز کرد و دوید بیرون که تا ماشین پست نرفته، به آن برسد. او خوشش میآمد با پستچیشان، آقای هاروی، حرف بزند. آقای هاروی موهایش را دماسبی میکرد و سگی به اسم پورکچاپ داشت. استینک پرسید: «حال پورکچاپ چهطوره؟»
چترتان را محکم نگه دارید! تندباد اِلمر دارد با سرعت نزدیک میشود! قرار است تندباد شدیدی با سرعتی باور نکردنی به منطقهی خانوادهی دمدمی بیاید. خانوادهی دمدمی مواد غذایی و باتری و شمع خریدهاند و خود را برای تندباد آماده کردهاند. تندباد علاوه بر باد و باران شدید با خودش اشباح و سوپر سنجاب و موجودات فضایی هم میآورد. وایی! چه وحشتناک! حالا همهی اینها به کنار، برق شهر هم قطع میشود و جودی و استینک در تاریکی و تندباد ترسناک، بدون تلویزیون و کامپیوتر، نمیدانند چه کار کنند. اما مامانبزرگ لو برای جودی و استینک برنامههای جالبی دارد!
مادر غولماز هفت-هشت تا مارمولک تر و تازه با یک سنجاب کلهسیاه و یک جوجهتیغی بنفش برایش آورده بود. گفت: «بخور تا جان بگیری مامان! فردا باید یک بچهی آدمیزاد را درسته قورت بدهی. شوخی که نیست!» غولماز چند قطره زهر مار سر کشید و سنجاب را قورت داد. مامانش به جوجهتیغی اشاره کرد و گفت: «بخور دخترم که گوشتش خیلی خاصیت دارد!» غولماز گفت: «نه مادرجان! سیر شدم.» مادرش گفت: «خوشگل مامانی! اگر از خارهاش بدت میآید، برایت پوست میگیرم.» غولماز به ابرهای پشمکی توی آسمان خیره شد. با خودش گفت: «اَه! اَه! ...