جستجو
منو بستن

داشتن و نداشتن

تولید کننده: هرمس
هری‌مورگان، شخصیت اصلی کتاب داشتن و نداشتن است که زندگی‌اش با قایق ماهیگیری و ماهی‌هایی می‌گذرد که صید می‌کند. بعد از مدتی، آقای جانسون که مشتری چارتر ماهی‌ها بود، او هری را فریب داده و بدون پرداخت پول، ناپدید می‌شود. هری‌مورگان، ناچار، دست به قاچاق مهاجران غیرقانونی چینی می‌زند و در این بین، مرتکب قتل شده و خودش نیز به دست انقلابی‌ها کشته می‌شود. داشتن و نداشتن، تنها رمان همینگوی است که تماماً در آمریکا رخ می‌دهد و به‌وضوح می‌شود ردپای بحران اقتصادی سال‌های دهه‌ی ۱۹۳۰ را در آن دنبال کرد؛ بحرانی با پس‌لرزه‌هایی بسیار هولناک‌تر از فقر و تنگ‌دستی. همینگوی در آن سال‌ها، یک فعال اجتماعی به تمام معنا و دشمن سرمایه‌داری بود. او در جنگ‌های داخلی اسپانیا‌ شرکت کرد. در آن سال‌ها، گرایش‌های مارکسیستی داشت که البته این را می‌توان از حال و هوای کلی رمان فهمید. داشتن و نداشتن، شاهکار همینگوی نیست، اما کتابی‌ست آبرومند از نقد اجتماعی و روابط انسانی و اقتصادی خراب که آدم‌ها را به کارهای پیش‌بینی نشده وامی‌دارد.
قابلیت دسترسی: ناموجود
56,000 تومان
i h
ارسال به
*
*
Shipping Method
نام
تخمین زمان ارسال
مبلغ
گزینه حمل و نقلی تعیین نشده است
زمان تحویل: 3-5 روز

یکی از جوان‌ها از کنج پشت گاری تیر انداخت؛ گلوله به پیاده‌رو خورد و کمانه کرد. سیاهه با مسلسل دستی تامسُن به خیابان سرک کشید و پشت گاری را از زیر به رگبار بست و راست‌راستی یکی را ناکار کرد که افتاد طرف پیاده‌رو و سرش روی جدول ماند، آنجا پیچ و تاب خورد و دست‌ها را روی سرش گذاشت و وقتی سیاهه یک خشاب دیگر توی مسلسل می‌گذاشت، راننده با مسلسل کوتاه به مجروح تیر انداخت؛ اما تیرش دور بود. می‌شد دید که از جای گلوله‌ها روی پیاده‌رو چیزی شبیه برادهٔ نقره ریخته.

جوان دیگر پاهای زخمی را گرفت و او را پشت گاری کشید و دیدم که سیاهه سرش را به طرف سنگفرش خم کرد تا رگبار دیگری به طرفشان شلیک کند. بعد پانچو پیره را دیدم که آمد کنج گاری و پشت اسبی که هنوز سرپا بود، پناه گرفت. از پشت اسب در آمد، صورتش مثل ملافهٔ سفید کثیفی بود، و با لوگر گنده‌ای که در دست داشت راننده را زد؛ لوگر را با هر دو دست گرفته بود که نلرزد. همان‌طور که می‌آمد دوبار بالای سر سیاهه و یک‌بار زیرش را زد. یک چرخ اتومبیل را هم زد، چون دیدم وقتی بادش با فشار در می‌رود گرد و خاک خیابان را هوا می‌کند و در ده‌پایی سیاهه با مسلسل تیری به شکمش زد و گویا این تیر آخری بود، چون دیدم مسلسل را پرت کرد و پانچو پیره سخت از پا درآمد افتاد رو زمین، اما لوگر به دست سعی کرد خودش را جمع و جور کند و نتوانست سر بلند کند و سیاهه مسلسل سبک را که بغل‌دست راننده به فرمان تکیه داشت برداشت یک طرف کلهٔ پانچو را پراند. عجب کاکاسیاهی!

از اولین بطری که دیدم درش باز است، تندی یک غلپ رفتم بالا و هنوز هم نمی‌دانم چی بود. همه چیز حالم را گرفته بود. از پشت بار به پشت آشپزخانه لغزیدم و از آن راه رفتم بیرون. از در پشتی رفتم به میدان و حتی یک‌بار هم به جمعیتی که به سرعت می‌آمدند جلو کافه نگاه نکردم و از دروازه گذشتم و به اسکله رفتم و سوار قایق شدم.

بابایی که قایق را کرایه کرده بود منتظر بود. ماجرا را به‌ش گفتم.

این بابا، جانسُن، که قایق را اجاره کرده بود، گفت: «اِدی کو؟»

«بعد از شروع تیراندازی ندیدمش.»

«خیال می‌کنی تیر خورد؟»

«نه، بابا. گفتم که تیرهایی که تو کافه آمد، خورده به بطری‌ها. آن هم وقتی بود که ماشین‌ها پشت سرشان آمد، وقتی اولی را جلو کافه زدند. با همچو زاویه‌ای می‌آمدند ...»

گفت: «مثل اینکه خیلی مطمئنی.»

گفتم: «خودم دیدم.»

بعد که سر برداشتم ادی را دیدم که بلندقدتر و شل و ول‌تر از همیشه به اسکله می‌آید. طوری راه می‌رفت انگار همهٔ مفاصلش در رفته‌اند.

«این هم از اون.»

حال ادی بد بود. صبح‌ها هیچ وقت سرحال نبود، اما الان حالش پاک خراب بود.

پرسیدم: «کجا بودی؟»

«کف کافه.»

جانسُن پرسید: «تو هم دیدیش؟»

مشخصات محصولات
پدید آورندهارنست همینگوی
تعداد صفحات315
سال انتشار1399
شمارگان1000
نوبت چاپسوم
قطع کتابرقعی
شابک978-964-363-843-6
نوع جلدشومیز
مترجماحمد کسایی پور
0.0 0
نقد و بررسی خود را بنویسید بستن
*
*
  • بد
  • عالی
*
*
*