گفتگوی سالک ژندهپوش با پادشاه
ژندهای پوشید، میشد پیرِ راه
ناگهان او را بدید آن پادشاه
گفت من بِه یا تو، هان ای ژندهپوش
پیر گفت ای بیخبر، تن زن خموش
گرچه ما را خود ستودن راه نیست
کان که او خود را ستود آگاه نیست
لیک چون شد واجبم، چون من یکی
به ز چون تو صد هزاران، بیشکی
زانکه جانت روی دین نشناختست
نفس تو از تو خری بر ساختست
وانگهی بر تو نشسته ای امیر
تو شده در زیر بار او اسیر
بر سرت افسار کرده روز و شب
تو به امر او فتاده در طلب
هرچه فرماید تو را، ای هیچکس
کام و ناکام آن توانی کرد و بس