هیچ محصولی در سبد خرید شما وجود ندارد.
بعد از اینکه نگارش کتاب تمام شد، تصمیم داشتم خاطراتش را تا فوت امام خلاصه کنم تا کتاب پرحجم نشود. اما شهیدی به خوابش می آید و میگوید: چرا قصهی آن دو دانشجوی وهابی که در سال ۷۰ در مکه شیعهشان کردی را در کتاب نیاوردی.وقتی خوابش را برایم تعریف کرد، خشکم زد. نشستم و فصل آخر کتاب را هم اضافه کردم.سال ۹۶ به کما میرود. دکترها میگویند احتمال زندهشدنش یک درصد است. اما بعد از یک هفته برمیگردد. خودش میگفت: "در یکی از روزهای گرم تیر سال ۹۶ در خانه نشسته بودم. ناگهان، حس کردم دارم از زمین جدا میشوم. هر لحظه منتظر بودم تا از قید دنیا رها شوم... فوراً آمبولانسی خبر کرده بودند تا مرا به تهران ببرند. من که از همان دقایق اول از هوش رفته بودم و چیزی به خاطر نداشتم، نزدیک مرقد امام خمینی(ره) ناگهان حس کردم روبهروی گنبد حرم سیدالشهدا(ع) هستم و دستی از دل حرم به سمتم دراز شد. آن دست چیزی مثل خاک را در کف دستم گذاشت و صدایی آمد: «این هم دوسومش!».همهی این خاطرات عجیب در "حجرهی شمارهی دو" ثبت شده است