«یکراست رفتم به اتاق نگهبانی گورستان. نگهبان پیرمردی طاس بود.
پولیوری ضخیم به تن داشت که تصورش هم کلافهات میکرد، چه رسد به پوشیدنش! دمپایی به پا داشت! تضادی بیاعتنا به فصول. داشت در یک قهوهجوش پلاستیکی درب وداغان برای خودش قهوه درست میکرد.
گفتم: «صبح به خیر!» سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد. در عمق چشمانش لبخندی بود. با خودم گفتم چطور میشود کسی اینقدر به مرگ نزدیک باشد ــ نزدیک که چه عرض کنم، توی آن باشد ــ و هنوز بتواند لبخند بزند؟ اما برای او فرقی نداشت. شغلش همین بود. چه فرقی میکند برای پی ساختمان زمین را بکنی یا برای دفن جسد؟ مگر همهٔ این کارها برای خدمت به انسانها انجام نمیشود؟
گفت: «بفرمایید؟»
«میخواستم جای دقیق یکی از قبرها را بپرسم.»
«شمارهٔ قطعه را میدانید؟»
«نه، نمیدانم!»
«حالا قبر کی هست؟»
نام مادربزرگم را گفتم. قهوهاش جوش آمده بود. پرسید: «شما با فاطمه خانم چه نسبتی دارید؟» بعد هم دوشاخهٔ قهوهجوش را از برق کشید.
«نوهاش هستم!»
«پشت آن درختهاست، آنجا. خودم میبرمت.»
«شما قهوهتان را بنوشید... عجلهای ندارم. منتظر میمانم!»
جوابی نداد. از روی تختهای که به جای طاقچه به دیوار کوبیده بود، دو استکان برداشت و روی میز گذاشت. بعد قهوهٔ ترک را با دقت بین آنها تقسیم کرد. استکانی را که کمی پُرتر به نظر میرسید جلو من گذاشت. «حیف ومیلش نکنیم. دو قلپ که بیشتر نیست!»
یک دستش را به کمر زد و قهوهاش را هورت کشید. منتظر ماند من هم بنوشم. بعد گفت: «استانبول زندگی میکنی؟»
«بله.»
«برای دیدن بابات آمدهای؟»
سرم را به تأیید تکان دادم. قهوهاش عالی بود.
«حالش بد است، نه؟ چند وقت پیش توی بازار شنیدم. چه میشود کرد؟ بالاخره خانهٔ آخر همهمان همینجا خواهد بود. بقیهاش دست خداست!»
قهوهام که تمام شد، یک دبّهٔ خالی برداشت و پیشاپیش من به راه افتاد. پای چپش از پای راستش کوتاهتر بود. با هر قدم، پای کوتاهش را روی زمین میکشید. جلو شیر آب ایستاد و دبّه را پر کرد. دست وروی خودش را هم شست. دهانش را هم آب کشید و آب دهانش را تف کرد. بعد دستی به پس گردنش کشید و گفت: «خدایا شکرت!»»