گماشته رفت دم میز و پنکه را روشن کرد. سروان صدای وزوز موتور را شنید و چند لحظه بعد لذت گذرای برخورد بادی گرم با شانههای عرق کردهاش را احساس کرد. مصمم و با دستهایی گره کرده به پشت برگشت و به کنار میز رفت.
در همین لحظه گماشته در را باز کرد. چشم سروان لحظهای به پرهیب سیاهی افتاد که گوشهی اتاق انتظار در خود فرورفته بود. نگاه وراندازانهی پیرزن را در اولین و تنها گفتوگویشان به یاد آورد، درست فردای روزی که آمده بود فرماندهی هنگ را تحویل بگیرد. حالا دو هفته از آن روز گذشته بود، دوهفتهای که به نظرش غیرواقعی میرسید، دو هفته در این روستای فراموش شده و تباهیآور. چارهای نبود، باید یک روز را تعطیل میکرد و به دیدار خانوادهی کاستوریا میرفت تا کمی طعم تمدن را بچشد. دیگر نمیتوانست اینطوری زندگی کند.
در بسته شد.
تصویری از پیرزن یکدنده پیش چشمش نقش بست. احتمالاً از ساختمان بیرون میرفت و چند قدم آن طرفتر مینشست. بعد منتظر میماند، تمام صبح، تمام بعدازظهر، تمام شب، مثل دفعهی پیش، بی آن که ذرهای از جایش تکان بخورد، بیحرکت مثل مجسمه، یک تکه آشغال که بهسختی از جایش جنب میخورد. آن پیرزن و همهی پیرزنهای شبیه او باید میمردند، باید مثل سنگهای قبرستان بر هم تلنبار میشدند.
سروان دو هفتهی پیش، وقتی داشت پا به ساختمان میگذاشت، چشمش به این زن افتاده بود. بعد دو بار دیگر هم او را دیده بود، یکبار موقع بیرون رفتن از ساختمان و یکبار هم وقتی داشت دوباره داخل میشد. اين شد که بالاخره پرسید:«این پیرزن چه میخواهد؟»
«دو روز است اینجاست، جناب سروان. میخواهد شما را ببیند.» پیرزن اعتنایی نکرده بود. همانطور آنجا نشسته بود، رو به در ساختمان فرماندهی, گوش به زنگ، با لبهایی به هم فشرده، غرق شده در لباس سیاهش. انگار تا صبح چشم بر هم نگذاشته بود.
سروان با صدایی بلند، طوری که همهی زیردستانش بشنوند، گفت: «زود رفعورجوعش میکنیم.» بعد با لحنی خشن، سرراست، آماده برای حلوفصل ضربتی مشکل، پرسید: «چه میخواهی؟»
«میخواهم پدرم را دفن کنم. پدرم، کارولوس میلوناس.»