جستجو
منو بستن

بیروت 75

تولید کننده: ماهی
کتاب بیروت ۷۵، نوشتۀ ادیب، نویسندۀ سوری و از بنیان‌گذارن شعر نو عربی است. در ایران، او را بیشتر شاعر می‌دانند اما اعراب داستان‌‌ها و رمان‌های او را بیشتر می‌خوانند. این رمان دربارۀ جنگی است که پانزده سال، آتش به خرمن لبنان انداخت. غاده السمان، بیروت بحران‌زده را در ماه‌های پیش از آغاز جنگ به تصویر می‌کشد؛ بیروتی که شکاف طبقاتی، تنگ‌دستی و تعصبات قبیله‌ای، بشکهٔ باروتی از آن ساخته که هر دم بیم ترکیدن آن می‌رود. ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که پنج مسافر در یک تاکسی راهی بیروت هستند و هر کدام رؤیایی در سر دارند. آنها برای رسیدن به شهرت، آزادی و امنیت راهیِ این شهر شده‌اند اما دریغ از گنج‌هایی که به دنبال آن هستند. آنها در بیروت رؤیایی، دچار شوم‌ترین سرنوشت‌ها می‌شوند. غاده السمان در کتابش، می‌کوشد چالش‌های انسان معاصر عرب در جامعه‌های سنتی و به‌ظاهر مدرن عربی را نشان دهد. این داستان پیش از آغاز جنگ نوشته شد؛ منتقدان آن را پیش‌بینی این رویداد دانسته‌اند. کتاب بیروت ۷۵، جایزۀ فولبرایت که یکی از مهم‌ترین جوایز علمی جهان است را نصیب نویسندۀ خود کرده است.
قابلیت دسترسی: ناموجود
17,000 تومان
ارسال به
*
*
Shipping Method
نام
تخمین زمان ارسال
مبلغ
گزینه حمل و نقلی تعیین نشده است

«آفتاب تند و داغ بود.

همه‌چیز در آن خیابان دمشق له‌له‌زنان عرق می‌ریخت. ساختمان‌ها و پیاده‌روها از هُرم گرمایی که از همه‌چیز برمی‌خاست تب‌دار می‌لرزیدند. صداها نیز سخت سوخته و خاموش بودند. فرح۱ دمی پنداشت همین حالاست که خیابان سراسر از هوش برود. درختان، خودروها، رهگذران، فروشندگان و مردی که جلو گاراژ ایستاده بود و بریده‌بریده فریاد می‌زد: «بیروت، بیروت.»

دخترکی خوش‌برورو از دروازهٔ گاراژ گذشت. فرح پنداشت گونه‌های دخترک از شنیدن نام بیروت گل انداخته. نکند از داغ گرما سرخ شده؟ (مرد و زن همگی رؤیای رفتن به بیروت در سر دارند. آری، من تنها نیستم، اما تنها منم که برای فتحش می‌روم.)

«بیروت، بیروت.» مرد شکم‌برآمده داد می‌زد. انگار شکمش از زور گرما غش کرده بود. «بیروت، بیروت.» نام بیروت را آهنگین بر زبان می‌آورد، گویی رقصنده‌ای را در کاباره نشان مردم می‌داد.

دخترک خوش‌برورو آمد. مادرش با او خداحافظی کرد. زنی بود روگرفته که بینوایی از رخت ولباسش می‌بارید. پیراهن دختر کوتاه کوتاه بود و پاهای سفید و تپلش بیرون‌افتاده. فرح با خود گفت: «این هم یک مسافر. سه مسافر دیگر و بعد پیش به سوی بیروت. دیگر تاب چشم‌به‌راهی را ندارم.» احساس کرد تن‌اش با شنیدن نام بیروت می‌لرزد. انگار این نام مثل زنی برهنه به او چسبیده بود.

سواری یکباره پر شد.

سه زن پوشیده‌روی بر صندلی پشتی نشستند. سراپا سیاه پوشیده بودند.

او پیش راننده نشسته بود و دختر بغل‌دستش روی صندلی کنار پنجره. مادر دختر، گریان و بی‌تاب، با او خداحافظی کرد. دختر، که انگار از دست مادر به تنگ آمده بود، نگاهی به راننده انداخت بلکه زودتر حرکت کند. فرح یاد مادرش افتاد. آه که چقدر از لحظهٔ خداحافظی بدش می‌آمد، آن دم که واژه‌های سنگین و چسبناک همچون کندر تف‌شده بر زبان می‌آیند. مادرش هیچ‌گاه نمی‌گریست؛ با دست‌های زبرش، که همیشه آغشته به خاک کشتزار بود، چهره‌اش را می‌پوشاند. دلش که پر می‌شد هم همین کار را می‌کرد. بعد آرام می‌نالید، بی‌آن‌که اشکی بریزد. فرح نالهٔ مادر را بدشگون می‌دانست. شاید برای همین بی‌خداحافظی گریخته بود! نامهٔ سفارش پدر به نیشان، آشنای پولدارشان در بیروت، پشت وپناهش خواهد شد. نکند نامه را گم کرده باشد؟ برای صدمین بار، دستش را به جیب برد و روی آن کشید. ناگهان یادش آمد فراموش کرده ساعت زنگدارش را بیاورد و درِ گنجه را قفل کند. فراموش کرده بود یا نه؟»

مشخصات محصولات
پدید آورندهغاده السمان
تعداد صفحات144
سال انتشار1400
شمارگان1500
نوبت چاپششم
قطع کتابجیبی
شابک9789642092048
نوع جلدشومیز
مترجمسمیه آقاجانی
0.0 0
نقد و بررسی خود را بنویسید بستن
*
*
  • بد
  • عالی
*
*
*