و من مثل کسی که از خواب بیدارش کرده باشند یکهو چرخیدم سمت او و نمیدانم چطور بود که حتی سنگینی آغوشم هم حس نمیشد توی این مدت. بچه را گذاشتم پایین و بیاعتنا به دعوایی که تازه داغ میشد رفتیم سمت بلوک هفده. حتی یادم رفت چه میخواستم به مهندس بگویم. بابت آسانسور بود؟ راجعبه درب پارکینگ؟ خلاصه جای ایستادن نبود. مرد عرقچینبهسر را سهچهار تا از کارگرها دوره کرده بودند. او نفرین میکرد و من روی بچه را بهزور چرخاندم سمت بلوک هفده.
− اینور بابا، اینور را نگاه کن.
حالم خراب بود، بیشتر از آنکه بشود به زبان یا حتی قلمش آورد. آخر بعضی وقتها حرفهای ناگفتنی را مینوشتم، چند روز بعد میدادم دست زنم و او هم بیآنکه بخواند میانداخت تو سطل آشغال. عمدهٔ حالخرابیام بهخاطر سردرد بود. تمام شبِ گذشته را نخوابیده بودم. توی یک هفتهٔ گذشته این سومین چکم بود که برگشت میخورد. دست بچه را گرفتم و همینطور گپزنان از پلهها رفتیم بالا. وسط پلهها پسرم گفت: «بابا میآی حیوونبازی؟»
و بعد بیآنکه معطلِ پاسخ من شود شروع کرد.
− اون چیه که تنش خالخالیه بعد وحشی هم هست؟
− پلنگ.
بچه تو ایستگاه اول ایستاد و برام دست زد.
− آفرین.
چند قدمی جلو شده بودم. ایستادم. بهش نگاه کردم. آمد طرفم و پرسید: «حالا اون چیه که بالهای بزرگ داره و همهش هم تو آسمونه، رو کوههای بلنده؟»
− عقاب.
یک آفرینِ دیگر گرفتم و بچه به ذهنش فشار آورد.
− حالا... حالا اون چیه که نارگیل میخوره؟
− میمون.