ـ هرکی گفته بیخود گفته. شاید هم خبر نداشته. چون روستای ما اصلاً مدرسه نداشت؛ یعنی زمان ما نداشت. هرکی هم میخواست مدرسه بره، باید میرفت روستای پایین. اینجا هم ساختمونِ بخشداریه؛ یعنی اونوقتها بود.
یک دسته کفترِ چاهی از رو پشتبامِ بخشداری پر کشیدند سمت آسمان. دخترِ خبرنگار پیش آمد. دوستش با عجله چند تا عکس گرفت و من ادامه دادم:
ـ اوّلین بار عکس قدّیِ رضاشاه رو تو همین ساختمونِ بخشداری دیدم، همون عکس معروفی که رضاشاه روی تختطاووس نشسته. خب، اونزمان پادشاه بود. ما هم فکر میکردیم شاه با مردمِ عادی خیلی فرق داره، امّا...
دخترِ خبرنگار همینجورکه یادداشت برمیداشت پرسید:
ـ امّا فرق آنچنانی نداشت، درسته؟
دوستش باز هم از ساختمانِ قدیمیِ بخشداری عکس گرفت و من اینبار جواب دادم:
ـ نه زیاد... میدونید؟ بهنظرم پادشاهبودن اصلاً چیز جالبی نیست، چون باید از همه بترسی. دائم فکر میکنی همه میخوان علیهت توطئه کنن. به زمین و زمان بدبینی، چرا؟
و دخترِ عکّاس با تعجّب پرسید:
ـ واقعاً چرا؟ پادشاه که دیگه نباید از کسی بترسه، اون که همه قدرت و ثروت کشور رو تو دستش داره، پس دیگه ترس برای چی؟