تصویر تمامنمای قربانیان بدبختی بحران اقتصادی سال 1929 امریکا. توصیف وحشتناک جزئیات آنچه که در آن سالها بر اقشار پاییندست امریکا گذشت، علیرغم گذشت سالها هنوز هم این داستان و فیلم ساختهشده از روی آن را جذاب میسازد
اما دختری شهرستانی است که مشتاق زیبایی، ثروت، عشق و جامعه ای سطح بالاست. بخش عطیمی از داستان مادام بواری حول اختلافات میان ایده آل های خیالبافانه و جاه طلبی اما می چرخد که او را به سوی دو عشق متفاوت سوق می دهد که بدهی های قابل توجهی برایش به همراه می آورد و...
پرنس میشکین، آخرین فرزند یک خاندان بزرگ ورشکسته، پس از اقامتی طولانی در سوئیس برای معالجة بیماری، به میهن خود باز میگردد. بیماری او رسماً افسردگی عصبی است ولی در واقع دچار نوعی جنون شده است که نمودار آن بیارادگی مطلق است. بهعلاوه، بیتجربگی کامل او در زندگی، اعتماد بیحدی نسبت به دیگران در وی پدید آورده است. او در پرتو وجود روگوژین، همسفر خویش، فرصت مییابد که نشان دهد برای مردمی واقعاً نیک، در تماس با واقعیت، چه ممکن است پیش آید. روگوژین این جوان گرم و روباز و بااراده، به سابقه همحسی باطنی و نیاز به ابراز مکنونات قبلی، در راه سفر سفره دل خود را پیش میشکین، که از نظر روحی نقطه مقابل اوست، میگشاید. روگوژین برای او عشق قهاری را که نسبت به ناستازي فیلیپونا احساس میکند باز میگوید. این زن زیبا، که از نظر حسن شهرت وضعیت مبهمی دارد، به انگیزه وظیفهشناسی نه بیاکراه، معشوقه ولینعمت خود میشود تا از این راه حقشناسی خود را به او نشان دهد. وی که طبعاً مهربان و بزرگوار است، نسبت به مردان و بهطورکلی نسبت به همه کسانی که سرنوشت با آنان بیشتر یار بوده و به نظر میآید که برای خوار ساختن او به همین مزیت مینازند نفرتی در جان نهفته دارد. این دو تازه دوست، چون به سنپترزبورگ میرسند، از یکدیگر جدا میشوند و پرنس نزد ژنرال اپانتچین، یکی از خویشاوندانش میرود به این امید که برای زندگی فعالی که میخواهد آغاز کند پشتیبانش باشد...
ندیمهای جوان در مونت کارلو با مرد جوان ثروتمندی به نام ماکسیم دو وینتر که همسرش ربکا را به تازگی از دست داده است آشنا میشود. آندو عاشق یکدیگر شده و ازدواج میکنند. ماکسیم همسرش را به عمارت باشکوه ماندرلی میآورد اما خدمتکاران که هنوز به همسر اول ماکسیم که به طرز مشکوکی جان داده است وفادارند، خانم دو وینتر جدید را با بیمیلی به عنوان بانوی خانه میپذیرند. اما در رآس آنان خانم دانورس، ندیمه وفادار ربکاست که بانوی زیبارویش را همچنان میستاید و برخوردی سرد و ترسناک با بانوی جدید خانه دارد.
این رمان درباره زندگی دختری است که در کودکی مادر و پدر خود را از دست میدهد و پس از ناملایماتی که از بستگان نزدیکش میبیند به پرورشگاه سپرده میشود و در محیط خشک و خشن آنجا پرورش مييابد. او سپس با سمت معلمی به خانهای اشرافی میرود، اما با وقوع حوادثي بهناچار از اين زندگي نيز جدا ميشود، ولی شبی (در ذهن خود) صدایي میشنود، به دنبال صدا میرود و میفهمد که...
گابريل گارسيا مارکز در رمان صد سال تنهايي به شرح زندگي شش نسل از خانوادة بوئنديا ميپردازد که نسل اول آنها در دهکدهاي به نام ماکوندو ساکن ميشود. داستان از زبان سوم شخص حکايت ميشود. طي مدت يک قرن تنهايي پنج نسل ديگر از بوئندياها بهوجود ميآيند و حوادث سرنوشتساز ورود کوليها به دهکده و تبادل کالا با ساکنان آن، رخ دادن جنگ داخلي و ورود خارجيها براي توليد انبوه موز را ميبينند. يكي از كليديترين شخصيتهاي اين رمان اورسولا ايگوآران همسر خوزه آركاديو بوئندياست كه مادر نخستين نسل خانوادة بوئندياها ميباشد. اورسولا زني است كه بار سنگين محنت و رنج اين تنهايي تاريخي و عظيم را بر شانههاي مردانة خويش ميكشد.