در رویای این بودم که بخت روزی به سراغم میآید، در پشتبام یک آسمانخراش، شنلی به دستم میدهد و من در شیب یک منحنیِ سهمی سقوط میکنم و سقوط میکنم و بعد ناگهان، با نیروهایی شگفتانگیز، جدید و ناشناخته، دوباره به سوی آسمان اوج میگیرم. پدر و مادرم هر دویشان مرده بودند و من بیشتر اوقات تنها بودم. اهل کتاب بودم. ترجیح میدادم خبرهای جدیدم را در قالب روایتهای قدیمی بگیرم. همه داستانهای فانتزی درباره کشتیهای توفانزده و مسافران قاچاقی را در بچگی خواندم. قبل از تمام شدن دبیرستان از مکتب استن لی و برادران هرناندز فارغالتحصیل شدم و وارد دانشگاه بودلر و پاوند، رمانهای جویس و فلَن اوبراین شدم.
فکر میکردم خواندن ادبیات نوعی ذوق یا سلیقه است، مثل انتخاب بستنی هاگِنداز به جای برِیِرز، که احتیاجی به فکر ندارد؛ اما حالا میدانم که اینها در آمریکا چیزی نیست جز دورهای گذرا و راهی برای تبلیغ خودت. اولین باری که پایم را گذاشتم در H&B، هنوز از شب زندهداری شب قبل گیج بودم و مجموعهداستانهای ویلیام فاکنر را زده بودم زیر بغلم؛ دنبال چیزی بیشتر از جواب دادن به تلفنها و دریافت شصت درصد از ۱۲.۵ دلار بابت هر ساعت کار نبودم.
«یه چیز سبک آوردی واسه مطالعه؟»
اینها اولین کلمات پل یورافسکی به من بودند. البته آنموقع نمیدانستم که او یورافسکی است. فقط میدانستم مردی است با جانوری لرزان و استخوانی کنارش. پرسیدم «همه میتونن سگ بیارن سر کار؟»
گفت «اگه به خاطر سرطان رو به موت باشه آره.» بعد با قدمهایی بلند از من دور شد و سگ شکاری رنجور هم به دنبالش. بعد از آن دیگر هیچ وقت سگ را ندیدم.
حتی الان هم نمیدانم چرا با من حرف زد. من کارمند موقت میز پذیرش بودم، آدمی که خالکوبی داشت و درست در نقطهٔ مقابل مخاطبان هدف شرکت قرار میگرفت. من به هیچ کدام از خواستهای جهان تجارت تن نداده بودم؛ به چسباندن نام روی سینه، به رفتن به اردوهای سازمانی، به سیاهی اخلاقی شرکتهای چندملیتی. زندگی کوتاهتر از این حرفها بود و علاوه بر این، همه این چیزها دون شأن من بود. پس فکر کنم این قصه، قصهٔ تبدیلشدن من به آدمی است که بیامو سوار میشد و فکر و ذکرش شده بود برنامههای وفاداری مشتریان.
رشد میکنی. سروسامان میگیری. بچهبازیهایت را میگذاری کنار.
کارمان هم خوب بود؟ تقریباً هیچ وقت. حتی در آن حاشیه هم هیچ دفاعی در برابر ایدههای دریافتی نداشتیم. ولی، وقتی من به سی سالگی رسیدم، برای بعضیها اتفاق افتاد. گالری گاگوسیان سراغمان آمد. جشنواره کَن برای یکی دوتایمان چیزی بیشتر از حسرت به ارمغان آورد. دوستمان هکتور در سواحل گوانوس فیلمی عاشقانه ساخت و فقط شش ماه بعدش تبدیل شد به نقل محافل پارکسیتی. در آن دورهای که من هنوز بهزور میتوانستم پول یک بار استفاده از کارت مترو را بدهم، او کار روی اولین فیلم دنبالهدار پرفروشش را شروع کرده بود. دوره رمانهای اول و نقشآفرینیهای موفقیتآمیز بود. خدای شهرت و تجارت دو درصد بالاییمان را کَند و تبدیلشان کرد به فرشتگان جریان اصلی؛ کسانی که دیگر هرگز قرار نبود خبری ازشان بشنویم. همان زمان شیطان، با افسردگی و مواد، یکسوم پایینیمان را با خودش برد.
دوران خوش گذشت، دیگران دلواپس شدند و من فقط خسته. پیر شدم و از نفسافتاده. ارادهام را برای جنگ بیوقفه با افتادن قند خونم، با ترس وجود ساس در تختم، با رفتنم به داروخانه دنبال قرصهای اورژانسی، از دست دادم. از کوئینز اسباب کشیدم. برگشتم به کوئینز. ساعتها به انتظار خدمات تخفیفدار دندانپزشکی نشستم و عکس مدلهایی را در مجلات ورق زدم که زمانی میشناختمشان. از کش رفتن دستمال توالت از قهوهفروشی استارباکس محل، از جا دادنش توی جورابهایم و بردنش به فقر و فلاکت خانهام در اَستوریا خسته شده بودم. ده سالی میشد که با نوازش یک حوله تمیز بیگانه بودم. معنای ناپرهیزی برایم شده بود خوردن نان بیگل با پنیر خامهای. آدم کمکم با خودش میگوید مگر چمنهای مرتب حیاط در خانههای حومه شهر چه ایرادی دارند؟ مگر میشود با صندلیهای ارگونومیک سر جدل داشت؟ همین موقعها بود که کار موقتم در H&B را شروع کردم؛ وقتی که هنوز ته قلبم فکر میکردم هیچ آرزویی بزرگتر از جواب دادن به تلفن ندارم.