هیچ محصولی در سبد خرید شما وجود ندارد.
"آن مرد با باران میآید" ، قصه پسری به نام بهزاد را حکایت می کند که ناگهان در مسیر انقلاب قرار گرفته است. او دچار ترس و تردیدهای بسیاریست. در این بین، برادش بهروز و سعید، بچه محل و همکلاسی او که سرِ نترسی دارند، با کارهایشان او را ترغیب می کنند که بیشتر و زودتر به جمع معترضین بپیوندد. داستان از شعارها و تظاهرات و دیوارنویسی ها تا الله اکبرگویی های شبانه و پخش اعلامیه و تجمع در مساجد میگوید، چیزی که پدر بهزاد همواره با آنها مخالف است....بخشی از کتاب:یاد بار آخری میافتم که با بهروز بودم، نشسته بود کنار پتجره و باد موهایش را در هوا تکان میداد. خیلی خسته و گرفته بود. یادم میآید که تبیح شیشهای عزیز هم به گردنش بود. یعنی الان آن تسبیح همراهش است؟ یا در بازجوییها آن را گرفتهاند؟ شاید هم پارهاش کرده باشند.چشمانم را میبندم و دانههای شیشه ای سبز را میبینم که روی موزائیکها میغلتند و هر کدام به طرفی میروند.پلکهایم را روی هم فشار میدهم...